ماجرا از یه توییت خیلی اتفاقی شروع شد. تو روز دوم سوم جنگ ۱۲ روزه، یه خانومی توییت زده بود که دیگه بعد جنگ قول میدم زود ازدواج کنم و الکی خواستگار رد نکنم. من کوت کردم که بعد جنگ منم رندوم میرم پیشنهاد میدم تا بالاخره بگیره.
بعد اون توییت یکی از خانومهای ۹۴ای شریف بهم پیام داد که یکی از همشهریهای ما رو میشناسه که ورودی ۹۹ عمران بوده و انصراف داده بعد یک سال و الان داره پزشکی میخونه تو شهرمون! طبق معمول من که میخوام تا جای ممکن از جامعه پزشکی برای این مساله فاصله بگیرم و بازم بهم یک دانشجوی پزشکی معرفی شد.
یه متن معرفی بین ما دوتا از طریق اون خانوم جابهجا شد. اول پیامش نوشته بود که البته من تا دو سال دیگه قصد ازدواج ندارم. فکر میکنم درستش همینجا بود که من در لحظه پایان میدادم و وقت دو طرف رو نمیگرفتم. برای بار هزارم باید به این نتیجه برسم که یه نفر تا زمانی که خودش به این نتیجه نرسیده که وقت ازدواجشه نباید رفت سراغش.
خلاصه بعد چند روزی رفت و برگشت با واسطه، آیدی تلگرامش رو بهم داد. خییییلی محترمانه پیام دادم به بندهخدا و صحبتها شروع شد. یک ساعتی صحبت کردیم در مورد خط قرمزها و چیزهای کلی تا این که من یه سوال کردم! پرسیدم ببخشید شما اهل هیئت هستید که یهو پیامم رو جواب نداد!
چند ساعت بعد واسط بهم پیام داد که این چه پیامی بود دادی! این بسیجیا بازیا چیه! و من اینجوری بودم که مگه چی پرسیدم؟ یه سوال ساده ... خلاصه آخر شب خودش بهم یه پیام بلند بالا داد که من توی زندگیم از افراطیا همیشه فاصله گرفتم و امروز هم اتفاقاتی افتاده بود، ببخشید عصبانی شدم و صلاح دیدم اون موقع جواب ندم. من بازهم محترمانه جواب دادم ولی واقعا اینطوری بودم که یعنی چی آخه!!؟ مگه من چی پرسیدم که بخوای عصبانی بشی؟
اون روزها نزدیک عاشورا بود و قرار شد دو روز بعد عاشورا من پیام بدم واسه قرار گذاشتن ملاقات!
اولین واکنشم به دیدنش؟ یه دختر درونگرا و واقعا به دلم نشست. مکالمه خیلی جذاب که به تجربیات مشترک حضور در شریف و رنج کنکور دوباره گذشت. من مدتها بود در یک مکالمه با یک خانوم این حجم از همآهنگی ذهنی رو حس نکرده بودم. مکالمه میکشید. دو ساعتی حرف زدیم و به داداشش پیام داد دیرتر بیاد دنبالش. من رسما به زور مکالمه رو تموم کردم چون دیر شده بود و معتقد بودم نباید جلسه اول طولانی بشه.
شبش که برگشتم خونه واقعا بالا بودم. بعد اون خواستگاریهای سنگین و رواعصابی که تجربه کرده بودم بالاخره از یکی خوشم اومده بود. آخر شب تو پیام تلگرامی توضیح دادم که خانواده من ساختار سنتی داره و خانومهای خانواده چادری هستن و اینجورچیزا و البته خودم هم کمی زیادهروی کردم در توضیح این مسائل. چون احساس کرده بودم که شاید با این مسائل مشکل داشته باشه و اگر واقعا داره همین اول بهتره مطرح بشه. زمان گذشت...
راستش من ولی از حال روحی بالا بودم اون دو روز که بالاخره یکی رو دیده بودم که استاندارهای ذهنی و هوش و دانشی که میخوام رو داره. زهی خیال باطل ....
شبش با یه لحن خیلی بدی پیام بلند بالا بهم داد که من با افکار آدمهایی مثل شما که میخوان مانع تحصیل خانوما بشن مشکل دارن! من برق از سرم پریده بود. محترمانه پیام دادم که اجازه میدید من توضیح بدم که اینطوری نیست؟ خیلی نامحترمانه نوشت: میشنوم. من یک سری توضیحات دادم ولی واقعا نامتمدنانه باهام حرف زد. میخواست پاان بده. راستش من خوشم اومده بود ازش ولی آخرش پیام دادم که:
اینجا لازمه من احترام خودم رو حفظ کنم. براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم تو لباس پزشکی مرهمی برای مردم ایران باشید.
دو دقیقه بعد همه پیامها رو پاک کرد...
من اون شب واقعا حال خوشی نداشتم. ساعت ۲ صبح تو پارک محله داشتم راه میرفتم با افکار متناقض. از یک طرف اینطوری بودم که خاکبرسرت همون اول فهمیدی طرف با هیئت مشکل داره اصلا واسه چی ادامه دادی! تو مگه همیشه نمیگفتی باید مادر بچههام امام حسینی باشه. و از طرف دیگه با خودم تو جنگ بودم که بالاخره از یکی خوشم اومده بود ولی عرضه نداشتم حداقل یه جوری پیش ببرم که دوبار باهاش حرف بزنم! مخصوصا بعد اون مکالمه حضوری که انقدر کشش داشت ....
یه چیزی هم بگم رو دلم مونده..
ما کافه رفتیم، قاعدتاً من باید حساب میکردم.
بعد اون شبی که پیامهای آخر رد و بدل شد یه دفعه برگشت بهم گفت شماره کارت بده من دنگم رو حساب کنم، ما حرومخور نیستیم...
نمیدونم چه حسی میگیرید از این حرف ولی من واقعا منتهیالیه مغز استخوانم سوخت. ما دو ساعت تو کافه حرف زده بودیم یه مکالمه خیلی با جاذبه داشتیم پر از رنج مشترک شریف و کنکور دوباره. خواستم بگم بهش که بیمعرفت، به حرمت اون رنج مشترک این حرف رو نمیزدی.
خلاصه فردا پس فرداش حالم گرفته بود که شبش پیام داد دوباره. با این عنوان که پیام ندادم واسه ادامه ولی به نظرم رفتارم مناسب نبود و واقعا عذر میخوام. من جواب دادم که البته در حالت شکواییه بود که چرا وقتی دو نفر و واسط آدمهای محترمی بودن با اون لحن صحبت کردید. اگر صلاح میدیدید ادامه پیدا نکنه خیلی محترمانه مطرح میکردید و تهش با یکی دو سوال از سمت من تموم شد. باز هم عذرخواهی کرد و گفت من تند رفتم و زود تموم کردم. من تا حدودی احساس کردم که بدش نمیومد من پیشنهاد ادامه بدم و هرچند یه مشتی تو دلم گوپ گوپ میکوپید به دیواره سینهام که پیشنهاد بده ولی تجربه بهم میگفت این شروع یک مسیر امن و پایدار نیست.
من انقدر آدم محترمی نیستم ولی باز هم محترمانه براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم خیلیا ارزش لباس پزشکی رو متوجه نمیشن. خیلی خوشحالم که جامعه پزشکی شخص متعهدی مثل شما رو داره پرورش میده...
پایان