به پیشنهاد سید میثم، استادی که خیلی براش احترام قائلم، اگه بشه اینجا داستانهای خواستگاری رفتنم رو مینویسم. از مهر ۱۴۰۲ که خواستگاری رفتنم شروع شده تا الان خیلیهاشون یادم رفته ولی میدونم این یکی از همه پیچیدهتر شد. در مجموع ۴ جلسه طول کشید ولی عادی نبود روند. یعنی من روند عادی رو به هم زدم و خب داستانش هم واقعا جالب نیست. پر از شرمندگی و پایین بودنِ سرم هست این ماجرا.
داستان از اینجا شروع میشه که حوالی آبان سال قبلی، از طریق گروههای ارتباطی معرفها، یکی از همشریهام که ساکن تهرانه بهم معرفی شد. ویژگیهایی که معرف ازش میگفت مطابقت بالایی داشت با خواستههای من. و مهمتر از همه اونم همشهری خودم و دانشجوی تهران بود. این عالی بود واسه منی که خیلی علاقه ندارم سراغ شهرهای دیگه به خصوص تهرانیها برم. آدم معتقد به رشد، اهل خانواده، دیندار، به روز و با شغل مناسب.
همه چی به ظاهر عالی. به طریقی تصویرش رو قبل جلسه اول دیدم ولی خب راستش متاسفانه خیلی مطابق با ظاهری که تو ذهنم داشتم نبود. ولی خب من در این سالها معتقد بودم که آدمها خیلی پیچیدهتر از یه تصویر اولیه هستن و به خصوص این که برای من صدا خیلی جذابیت بیشتری از چهره داره.
مادرم زنگ زد و قرار اول رو گذاشتیم. با پدر و مادرش اومدن کنار مقبره شهدا. باباش چند دقیقهای روی نمیکت بتنی سبز رنگ باهام حرف زد. از خانودهام پرسید و سعی کرد بررسیم کنه. مرد آرومی به نظر میرسید و معلوم بود دنبال مادیات نیست. بیشتر دنبال ریشه و نسب و شعور داشتنِ من بود. بعدش پدر و مادر فاصله گرفتن و من با دختر خانوم تنها شدیم. روی نیمکت، کنار هم با فاصله نشسته بودیم و خیلی برای بررسی ظواهر شرایط مناسب نبود. هر کلمهای که مطرح میشد شاهدی بود بر اصالت این دختر. ثانیههای اول معلوم بود واقعا داره بهش سخت میگذره. دستاش میلرزید و تقریبا آدم مطمئن بود که این آدم از برگ گل پاکتره. عمیق، اهل مطالعه، با صلابت و ... .
از فلسفه میگفت، از نویسندههای مورد علاقهاش، از جهانبینی! جهانبینی که از همهچیز براش مهمتر بود. اصلا بعد مواجهه با این آدم، این کلمه معنی جدیدی واسم پیدا کرد. میدونید دخترهای اینجوری، تو سیستم خانوادههای مذهبی طوری تربیت شدن که نامحرم از جدیترین خطوط قرمز زندگیشونه و حرف زدن با یه پسر براشون واقعا سخته. و من کاملا میفهمیدم چهقدر براش سخته جلسه و چهقدر معذبه.
جلسه به پایان رسید. اخلاق و شخصیتش فراتر از چیزی بود که من میتونستم متصور بشم. من برام اهل مطالعه بودن، آشنا بودن با نوشتن و چیزهایی اینجوری خیلی مهمه و این آدم همه رو کامل داشت. شرایط قابل قبول بود و من با مادرم حرف زدم که برای یک جلسه دیگه هماهنگ کنه.
هفته بعدش تنها اومد و توی پارک یک ساعتی وقتگذروندیم. اونجا مغازه و کافه و اینجورچیزها نبود و ناچار از یه دکه با کیک و چایی، پذیرایی جلسه رو گذروندم. هرچه میگذشت اصالت و عمیق بودن این آدم واضحتر میشد ولی یه مشکلی بود. یه مشکل لامصب. سرم پایینه ولی این دختر جذابیتی نداشت برام ... من مونده بودم بین این که آیا من کلا باهاش حال نمیکنم یا چون خیلی با حیایه هیچ جذابیتی بروز نمیده یا کلا از فضاهای اینطوری دوره. اخلاق ۲۰، ولی .... ولی چی بگم. من خیلی برام مهمه که زنانگی کسی که قراره باهاش زندگی کنم زنده باشه ولی این آدم خشک و سرد بود. از این میگفت که لذت بردن حتی از چیزهای کوچیک زندگی هم براش مهمه ولی خب اصلا من در این آدم شور زندگی رو نمیدیدم.
مشاوره تلفنی گرفتم و یک ساعتی مشورت کردم با مشاور. پیشنهاد کرد که دو جلسه دیگه ادامه بدم و بعد تصمیم بگیرم. ولی من معقتد بودم که نباید وقت آدمها رو گرفت. مستاصل شده بودم. این دختر جذابیتی برام نداشت ولی مطمئن بودم زن زندگیه. اگر بچهم زیر دست این آدم باشه خیالم راحته.
نمیدونم درست فهمیده بودم یا نه ولی انگاری اون بندهخدا بدش نمیومد این مسیر ادامه داشته ولی نهایتا به مامانم گفت یه پیام بده به مادر بنده خدا و بعد از تعریف از حیا و شخصیت دختر بگه که من نمیتونم این دختر رو خوشبخت کنم. ایشون خیلی از من دیندارتره و بهنظرم تناسب کافی وجود نداره.
ماجرا تموم شد. تموم شد تا ... تا بهمن ماه. من آزمون مهمی داشتم و یک ماه کلا برگشته بودم شهرمون پیش خانواده واسه درس خوندن. یه روز داشتم اتفاقی تلگرام رو چک میکردم و دیده این بندهخدا به پروفایلش آدرس کانال تلگرامش رو اضافه کرده. هربار که چک میکردم حیرت میکردم که آدم به اون خشکی چهقدر احساس از کلماتش میریزه. چهقدر علایقش شبیه به منه و برعکس ظاهرش چهقدر انرژی زنانه قلمش بالاست. این ۴ ماه مدام چک میکردم کانالشو و سعی میکردم بفهمم با خودم چند چندم.
۴ ماه این پا و اون پا کردم و هزار بار فکر کردم. سعی کردم یه سری عکس دیگه ازش پیدا کنم و بارها به عکسش نگاه کردم. مثلا یه شب یادمه از ترس اینکه نکنه از دستم بره نزدیک بود همون نصفه شبی به مامانم زنگ بزنم که ببینیم میشه یه جلسه دیگه من با اون دختر خانوم حرف بزنم یا نه. بازم صبر کردم. مشورت کردم. به خصوص این که خانوادهم خیلی از تعریفهای من از اون خانواده خوششون اومده بود و مشتاق بودن به این وصلت. نهایتا همین اردیبشهت مامانم تماس گرفت با مادرش. میگفت که مادرش از این گفته که قطع شدن اون ماجرا با وجود اینکه همه چیز خوب بوده چهقدر سخته بوده واسه دخترش. از این که باباش فقط سر من اجازه داده بوده دخترش بیرون قرار بذاره و الان چهقدر سختگیر تر شده.
خلاصه این که بعد چند روز اجازه دادن جلسه خانوادگی برگزار بشه. گل خریدم، شیرینی خریدم، لباس تمیز پوشیدم، عطر زدم و رفتیم خونشون. یه خونه ته یه شهرک. ته ته یه شهرک که انگاری نقطه اتصال شهر به طبیعت بود.
بعد چند دقیقهای حرف زدن خانوادگی، رفتیم تو اتاق بندهخدا. اتاقش پر بود از کتابهای خاص. نوشتههای خاص، عکسهای خاص. از این گفتم که من همون موقع فهمیده بودم چهقدر ایشون از من بهترن و تناسب وجود نداشته. الان چیزی که فرق کرده اومدم تفاوتها رو مطرح کنم شاید شما کنار بیاید. پیشنهاد دادم دو جلسه همدیگه رو ببینیم و بعد تصمیم بگیریم که ادامه بدیم یا نه. احتمالا رسما حقیقت رو کتمان کردم و به بهانه خراب نکردن اعتماد به نفس دختر مردم دروغ گفتم.
سرم پایین بود و هر چی حرف میزدیم دوباره با همون سرعت اثبات میشد که چه قدر انسان بینظیریه. هر دیالوگش عبارات خاصی داشت. مثلا یه جا برگشت گفت که وقتی چرایی حل بشه، چگونگی خود به خود پشت سرش حل میشه. همه چیز خوب بود تا زمانی که نگاهش میکردم. نشونی از مهر، حرارت زندگی و ذوق نداشت. خنده با صورتش غریبه بود و یه جاهایی نهایتا گوشه لبش رو بالا میبرد. ناگفته نماند که مادرم هم که دیده بودش این حرفای منو تایید میکرد. نمیتونستم به عنوان همسر بهش نگاه کنم. سرم رو مینداختم پایین و میگفتم صبر کن، این آدم ارزشش رو داره. دوباره نگاهش میکردم و میدیدم اصلا نمیتونم به این آدم به عنوان پناهی از ساعتهای سخت زندگیم نگاه کنم. و خدایا من چه غلطی کرده بودم. خدایا منو فرو کن تو زمینت. این دخترها آدمای پاکی هستن و همین ۶ ۷ ساعت حرف زدن با نامحرم براشون سنگینه.
جلسه تموم شد و برگشتیم. من با سر افتادم زیر فشار روحی روانی. به حدی روانم فشار میآورد که دندونم درد میگرفت. چند روزی انگاری، فشار افکار باعث خم شدن گردنم میشد. مثل همون تجربههای موقع تصمیم به تغییر رشته. مثل همون شبای سختی که قبلا تجربه کرده بودم. و چه قدر این لحظات پدر دراره. با خودم کلنجار رفتم، جنگیدم و آخرش به این نتیجه رسیدم که کاری کنم که اون منو رد کنه.
مادرم زنگ زد واسه جلسه بعدی.
تو تلگرام چند پیامی رد و بدل کردم باهاش و پیشنهاد دادم چون میدونم براشون سخته برم من مشکلی ندارم جلسه خانگی باشه.
این دفعه تنها رفتم. بدون پدر و مادر. گل خریدم، بدون شیرینی. ۱۰ دقیقهای حرف زدیم و دیدم نمیشه که نمیشه. من نمیتونم ریسک کنم که این عدم تمایل شاید در زندگی مشترک درست بشه. هر چند کلام و ادبیاتش چیز دیگهای میگفت. خدایا. چه دروغها که نگفتم در این جلسه. توی ۱۰ دقیقه از خودم تو ذهن بندهخدا یه هیولای بی شاخ و دم ساختم. انتقادهای سنگین سیاسی به ساختار کشور کردم. گفتم تو اتفاقات ۴۰۱ بازداشت شدم. تو اعتراضات بودم. به مهاجرت فکر میکنم و اهل دود و دم هستم. متعجب شده بود. میگفت شما پس اینجا چیکار میکنید. گفتم معمولا دخترهایی که چنین فکر سیاسیای دارن، تجربههای عاطفی خارج از چارچوب ازدواج دارن. من با این مساله کنار نمیام. به خاطر همین چارهای ندارم جز این که سراغ خانومهایی شبیه شما برم.
گفتم میدونم این حرفا خیلی خوشایند نبوده، اگه اشکالی نداره من چند روز دیگه پیام میدم نظرتون رو بپرسم.
بازی رو چیدم که ردم کنه. یکشنبه پیام دادم. لحن جوابش عصبانی بود و پر از شکایت. کلی معذرتخواهی کردم و گفتم ببخشید من اومده بودم که تلاش کنم ببینم راهی هست یا نه. گفت شما که میدونستید من چهجوری هستم چرا از اول نگفتید. من مجموعا از اول ماجرا تا اونجا کلا ۷ ساعت با اون دختر حرف زده بودم و در این عصر و زمانه واقعا ۷ ساعت چیزی نیست. ولی برای این دخترها چرا. برای این دخترها که حتی بعد از عقد هم تا یک ماه باید صبر کرد و بعد دستشون رو گرفت.
بدجوری خراب کرده بودم. خدا میدونه من چهقدر احترام واسه این دختر و خانوادهاش قائلم. خودم به دست خودم جوری بازی رو پیچیده کرده بودم که کار به اینجا رسیده بود. لال شده بودم و دفاعی از خودم نداشتم. نهایتا پیام دادم که امیدوارم گذر زمان اجازه بده که بنده رو حلال کنید. جواب داد: شما حتی به توان ترمیمکنندگی زمان هم آسیب زدید. من فکر میکنم این تناقضهای حرفی من تا حدودی باعث شده بود که بفهمه یه جای کار میلنگه.
چند روز بعدش مامانم تماس گرفت و از مادر بندهخدا معذرتخواهی کرد. مادرش منطقی جواب داده بود ولی با شکایت. که شما پسرتون رو نمیشناسید که اینجا اومده بودید؟ گفت که به پسرتون بگید که با بقیه این کار رو نکنه.
این داستان تموم شد ولی پر از شرمندگی برای من. شرمنده از این که میدونستم این دختر از برگ گل لطیفتره ولی خودم به دست خودم این گل رو آزار داده بودم. و با ناراحتی از این که نتونستم چنین آدم بینظیری رو توی زندگیم داشته باشم.
شماره، پیامهای تلگرام و همه چیز رو پاک کردم.
داستان تموم شد و البته خوشبهحال آدمی که بتونه همسر ایشون باشه.