پیشاپیش از خواننده محترمی که قراره این متن رو بخونه عذر میخوام. چند روزی هست که افسار افکارم از دستم خارج شده و بدجوری داره میتازونه. احتمالا کلمات اینجا حاوی حال خوبی نیست. دقیقا الان که دارم این متن رو مینویسم لحظاتی هست که یه جورایی کنترل کردن فکرهام سختتر شده و پناه آوردم اینجا.
میدونید من همیشه خدا به بابام نقد کردم که بابا تو خوشی بلد نیستی. بابا تو بلد نیستی از زندگی لذت ببری. بابا تو همیشه سعی میکنی یه راهی پیدا کنی که کیف زندگی رو نبری.
حقیقتش روزی که شروع کردم بیرحمانه نقد کردن پدرم در اینباره، هیچوقت فکر نمیکردم خودم به این زودی نسخه پیشرفتهتری برای این نقد باشم.
راستش این روزها خودم رو در ماجرایی انداختم و به دست خودم پیچیدهترش کردم. به هرحال اونقدرها هم چیز ناجوری نیست و باید دو هفتهای صبر داشته باشم. ولی همین الان که دارم این متن رو مینویسم از زور هجوم افکار حالی شبیه به تهوع دارم. واقعا چیز خاصی نیست و باید صبر کنم و بدترین نتیجه، نمیتونه شرایطی درست کنه که به اندازه حال الانم آشفته و به هم ریخته بشم. باور کنید در تمام این سالها خیلی تمرین کردم که یاد بگیرم. ولی به نظر قرار نیست من بلد این مساله بشم.
بابت آشفتگی و بینظمی این نوشته عذر میخوام. نیاز داشتم جایی مطرح کنم...
لطفا اگر التیامی هر چند کوتاهمدت سراغ دارید مطرح کنید. واقعا الان شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش....