تا قبل از اون روز، واقعا نمیدونستم تو زندگی چیکار باید بکنم. نه درس برام جذاب بود، نه کارایی که بقیه میکردن. هر کاری رو امتحان میکردم، بعد از یه مدت خسته میشدم و ولش میکردم. حس میکردم هیچ استعدادی ندارم، هیچ هدفی ندارم. انگار فقط داشتم روزامو یکی بعد از اون یکی رد میکردم، بدون اینکه بدونم قراره به کجا برسم.
ولی زندگی همیشه یه جایی، یه جوری بهت نشون میده که مسیرت چیه.
اون روز تابستون با بابام رفته بودیم بیرون، وسط راه یهویی ماشینش خاموش شد. هر چی استارت زد، روشن نشد. زد کنار، پیاده شدیم. بابام عصبی شد، هوا هم گرم بود و حوصلهی دردسر نداشت. دست کرد توی جیبش که شماره یه مکانیک رو پیدا کنه. اما من… یه چیزی ته دلم میگفت صبر کن، خودت نگاهش کن.
رفتم جلو، دستمو بردم سمت قفل کاپوت و بازش کردم.
تا حالا از نزدیک به موتور ماشین نگاه نکرده بودم، ولی اون لحظه یه حس عجیبی داشتم. انگار همهچی آشنا بود، یا شاید میخواستم آشنا باشه. یه کم این ور و اون ور نگاه کردم، چند تا سیم رو تکون دادم، شلنگا رو چک کردم. بعد یه اتصال شل رو محکم کردم، نمیدونم چرا ولی یه حسی میگفت شاید مشکل از همین باشه.
به بابام گفتم یه بار دیگه استارت بزنه.

باورش نمیشد، ولی سوار شد و سوئیچو چرخوند… یه لحظه سکوت… بعد یهو ماشین روشن شد!
بابام با تعجب برگشت سمتم، یه لبخند زد و گفت: "مهندس شدی؟!"
اون لحظه یه حس عجیبی داشتم. یه ترکیب از تعجب، ذوق، غرور… انگار برای اولین بار تو زندگیم یه کاری رو درست انجام داده بودم. یه کاری که هم به درد میخورد، هم حس خوبی بهم میداد. اون شب کلی تو اینترنت سرچ کردم، فیلمای تعمیرات ماشینو دیدم، مقاله خوندم… یه چیزی تو وجودم بیدار شده بود.
چند هفته گذشت، هر ماشینی که خراب میشد، من اولین نفری بودم که میدویدم سمتش. دیگه بیهدف نبودم، دیگه اون حس پوچی رو نداشتم. فهمیدم که مکانیکی فقط یه شغل نیست، یه هنرِ… یه کاری که وقتی انجامش میدی، نتیجهشو جلوی چشمت میبینی، دستات چیزی رو درست میکنن که از کار افتاده بوده.
اما فقط با ویدیو دیدن و حدس و گمان نمیشد ادامه داد، باید جدی یاد میگرفتم. یه روز داشتم تو اینترنت دنبال یه دوره خوب میگشتم که چشمم خورد به آموزش مکانیک خودرو. دقیقاً همون چیزی بود که دنبالش میگشتم—یه دوره عملی که میتونست منو از یه آدم علاقهمند، به یه مکانیک حرفهای تبدیل کنه. بدون معطلی ثبتنام کردم.

از اولین روزی که پامو تو کلاس گذاشتم، حس کردم بالاخره دارم راه درستو میرم. نه خبری از حفظ کردنای الکی بود، نه نشستنای خستهکننده. همهچی عملی، همهچی واقعی. یاد گرفتم که چطور از ابزار استفاده کنم، چطور یه مشکل رو تشخیص بدم، چطور یه ماشین از کار افتاده رو دوباره به حرکت دربیارم.
الان که دارم اینو مینویسم، دیگه اون آدم سرگردون چند ماه پیش نیستم. الان یه مهارت دارم، یه کار دارم، یه هدف دارم. شاید خیلیا فکر کنن مکانیکی یه کار سادهست، ولی برای من، چیزی بود که زندگیمو عوض کرد.
گاهی یه کاپوت که باز میشه، فقط کاپوت ماشین نیست… یه در جدیده که اگه جرأت کنی ازش رد بشی، میتونه یه مسیر جدید تو زندگیت بسازه.