غلامحسین سعیدی
غلامحسین سعیدی
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ ماه پیش

دَحو الحیات

به نام حق

و هُوَ الّذی جَعَلَ لَکُم النُّجوم لِتَهتَدَوا بِها فی ظُلُماتِ البَّرِ و البَحر قَد فَصٌّلنا الأیاتِ لِقومٍ یَعلَمون[1]

«خورشید» فراگیر و بی‌وقفه در تابیدن است، «اینجا» در این سرزمین پر رمز و راز. گرچه زمان همچون هر نقطه‌ای دیگر از این کرۀ آبی-خاکی می‌گذرد ولی اینجا انگار دنیایی دیگر است؛ درست‌تر بگویم جهانی دیگر است.

«نسیم» ایستاده زیر ستیغ داغ خورشید، با دشداشۀ بلند و مشکی‌اش، موها و محاسن سفیدش و عینکی خوش‌رنگ که روی پیشانی بلندش تکیه کرده است. غرق در گرماست، ایستاده و پیامی خوش رایحه به کف دست سالکان صراط مستقیم می‌زند که الا یارانِ یار باخبر باشید از مقصدتان، از بهشتِ پیش‌رو. آقایی را می‌گویم که بین جمیعت است و دارد عطر شیرین و نُکهت جانبخش کوی عشق را می‌دمد بر دست و نفس زائران. گویی سروش و نویدگویی است از بالادست‌. یا شاید انذارگویی که «ای سالکانِ بارگاه عشق، بر این راه بمانید و مباد بیرون نروید. خدا را که بیرون نمانید».

در میانۀ راه به سایۀ موکبی و جریان هوای خنک و مرطوبی پناه بردم تا توان رفته‌ام را باز یابم و تازه‌نفس به خیل بی‌پایان زائران و مشتاقان زیارت امام آزادگان بپیوندم. چاق کردن نفس اما با تماشای زنانی پوشیده و مصمم، که در سلوک‌اند و بی‌اعتنا به گرما پیش می‌روند بیشتر مضطرب‌ات می‌کند و استراحت را بیشتر به فرسودگی شبیه می‌کند. نشسته‌ام و نگاه می‌کنم به زائران «ارض الاعلی».

جناب نسیم، کأس الکرام در دست بالاخره بازمی‌آید؛ دو ساعتی ایستادن در ظلّ آفتاب که پیراهن تیره را به چنگ می‌گیرد لابد خسته‌اش کرده. شاید. می‌آید و من کف دستم را می‌کشم به سویش، دعا می‌کند و نام نامی نگار را می‌برد و می‌ستایدش به رسم مألوف خود. بعد اما شیشۀ عطرش را پَکَر به سمت کشیدۀ دستانم می‌آورد. به عربی می‌خواهد چیزی بگوید؛ معلوم است، عطر تمام شده! من ولی به شیشۀ خالی هم چنگ می‌زنم و وقتی هوای معطر دستم را با نفسی عمیق و روحبخش به درون می‌کشم، چهره‌اش گشاده می‌شود، شاد می‌شود از اینکه شرمنده‌ نشده! شرمندۀ چه آخر؟ شرمندۀ‌ که آخر؟ خب عطر تمام شده و به منِ در سایه دِینی ندارد. ولی او گویی فریضه‌ای عاشقانه را پاس می‌دارد؛ سر بلندِ سرو قامت تنها به فکر و یاد یار‌ است و ترس از کم بودن‌اش در حضور و نگاه او.

بزرگوار پیش از رفتن به میان جمعِ گذرنده، برایمان سخنانی گفته بود به زبان قرآن، شیرین و سراسر عاشقانه. تا جایی که دریافتم از مخاطبان‌اش می‌خواست خاک تربت را هماره با خود داشته باشند و باشیم. تو گویی که قطب‌نماست. اصرار داشت به فکر منجی‌ای دوست داشتنی باشیم که تماما به فکر ما است. می‌گفت «قریب» و تکرار می‌کرد «قریب». خوش‌ باش می‌گفت زیارت‌مان را از مولایی که به وصف او شاه کریمان و جوانمردان است. بی‌گمان معنایی ناب است که زندگی او را چنین خوش‌ رایحه و با طراوت می‌کند. اینجا برای نسیم و هم‌قدمان او عطر حبیب است که خریدار دارد و نه هیچ مُشک و نافۀ‌ تاتاری. به خوشی بخت بگویم در همین اوایل سفر به زیارت جناب مجنون سرافراز می‌شوم.

از آغازِ این راه هر کسی به طریقی در تکاپو است، در صراط عشق هیچ کس بیکار نیست: یا زائری و سالک یا خادمی و سالک. اینجا از خستگی و گاه درد آثاری می‌توانی بیابی اما از ملال و ملالت هرگز اثری نخواهی یافت، نیست! مشتاقانِ رنجور را که می‌بینی به سمت دریا جاری‌اند، جسارتی دست می‌دهد و استعارۀ شیخ اجلّ در ذهن‌ام طنین انداز می‌شود و بصیرتی که آن شیرین سخن از هر بیننده‌ای می‌طلبد: «او می‌کشد قلاب را». جسارت است خسروا پادشاها! خدّام تمامِ خودشان را به طبق اخلاص گذاشته و وقف دوست کرده‌اند تا زائران را دمی آسوده و فارغ از خستگی کنند. درودی به ایشان باید گفت و به برکات سرازیر شده‌شان از جانب سرورشان ضمیمه کرد.

آفتاب می‌تابد ولی نه بشدت روزهای معمول. به خیالم نگران است و مایل تا ملایم‌تر و با شدت کمتری بتابد؛ تماشاگر دستۀ بزرگ آدمیانی است که به سویی واحد و یگانه در راهند. فکر کن خورشید نیز به صرافت افتاده روی شانۀ رهروان جویای حضرت دوست به زیارت‌اش بشتابد. نسیم نیز گهگاه می‌وزد تا از نسیم‌های ایستاده عقب نماند.

جایی دیگر مردی دیگر؛ او نیز با لباس سنتی-بومی مشکی، عرق‌ چین تیره‌ای بر سر و آتشی بر لب، به مقابله با حرارت برخاسته از دیگی بزرگ آمده؛ محتوای آن را هم می‌زند و هم می‌زند. لختی استراحت می‌کند و دوباره. با محاسبۀ آتش سیگارش دورش از بالا و پائین و کنار همه گرماست، گعده‌ای صمیمانه از آتش. اما گرمای اراده و خواست‌اش است که دیگر حرارت‌ها را پراکنده می‌کند و می‌تاراند. غذای زوّار را آماده می‌کند و گویی زمزمه می‌کند که دوست جان خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی‌است/ به زیر سلسه رفتن طریق عیّاری است[2]...

-چای ایرانی؟

-نَعَم!

-لا شِکَر، شکراً

-لا شِکَر؟!

-آب جوش لطفاً... ماء حار

با لبخند می‌پذیرد. خدّام نه نمی‌گویند تا آنجا که در توانشان باشد. پاداشی، دیناری و درهمی در کار نیست اینجا انجام وظیفه گویی کسر شأن می‌آورد. این حوالی باید با جان و دل حاضر باشی و به زائران حضرت‌اش برسی، «السابقون السابقون». خواسته‌های بعضا دستور گونۀ زوّار را "نه"ای پاسخ نیست. نَعَم، نعمات و نِعْم به هم حقا می‌آیند، دست کم این حوالی. اینجا، بسیاری در تلاش‌ اند تا پاس‌داری کنند از «ما رأیتُ الّا جمیلا»؛ اهل فضل را اینچنین می‌توان شناخت.

صلوات نقل شیرین کننده کام زوّار است در طول مسیر. بیشترِ اینجائی‌ها قبل از حرکت به سمت دیارجانان ابتدا به امیرِ جان و پیشوای اولشان "آجرک الله" گفته‌اند؛ به گفتن هم بسنده نکرده‌اند؛ برای همدردی با مولای پرهیزگاران و وصی پیامبر رحمت، عزم زیارت عشق و عزاداری در جوار حضرت دوست کرده‌اند.

روشن است که افراد به مقام و رتبه متفاوتند؛ برترین‌ها به غایت برخوردارند از موهبت فراست و ادب. زوّار روشن ضمیر در این سفر، البته به چهار دُرّ زرین و بی‌مثال کائنات که آن حوالی حاضرند و گواه نیز عرض ادب می‌کنند و حتی اگر امکان شرفیابی حضوری میسّر نیست تحیّات قلبی خود را از هر جایی در مسیر نثار آن عالی مقامان نموده و سلوک خود را متبرک می‌کنند به جان‌بخشی و بنده نوازی ایشان.

اینجا کودکان هم هستند، قد و نیم قد! لابد به یاری والدین مشق می‌کنند والایی را و دوست داشتن والایان را. گهگاه یله می‌کنند روی کالسکه یا چرخی و گاهی روی سر و شانۀ پدران و گاه دست در دست مادران. از نسیم دیگری می‌گذرم؛ عمودها را که نه، من نسیم‌های بزرگ و کوچک را می‌شمارم و نشان می‌کنم. یکی عطار است و آن یکی لبیک‌گو. یکی لبخندزنان به شربت دعوت می‌کند و دیگری «هله» گو، همه بشیرند به قُرب.

نزدیک‌تر که می‌شوی خستگی بیشتر می‌شود و شوق بسیارتر. قدم‌هایی را می‌بینی گهگاه که همچون آغاز راه در اختیار و چابک نیستند ولی چنان مصمم‌اند که در شروع. گروه اندکی بر اثر عوارض ناخوشی پیشین یا ضعف در میانۀ راه از قدم زدن بازمی‌مانند و به اجبار، سیاره‌ا‌ی را باید برای رسیدن به ستارۀ عالم‌تاب بیایند اما راستی که مسافران قطب عالم هستی همه به همتی بالا تا پایان در راهند، جناب عشق بلند است به پیش! برخی را می‌بینی محروم از پا و روی چرخ و برخی دیگر با عصای سفید. "شک نکن که بسیاری از نابینایان بیشتر می‌بینن از بسیاری چشم‌داران"؛ صدایی پدرانه در گوشم نجوا می‌کند!

آوای مؤذن که در آسمان می‌پیچد زائران در اولین موقف و موکب به صف نماز گروهی می‌پیوندند. اندکی اما به اقامۀ فریضه در وقتی به زعم ایشان مناسب‌تر و در موکبی شاید فراخ‌تر می‌اندیشند «غافل از اینکه بانگ صلاۃ شریف‌ترین زمان‌ها و شایسته‌ترین لبیک‌هاست به خدای جَلّ و اعلی. امید که در زیارت پیش‌رو این سرّ گران برایشان تحفه و براتی باشد از حضرت دوست». همان صدا بعد تسبیح‌اش‌ چنین در گوشم می‌گوید.

به پیش که می‌روی صدای ریز و درشت "تعال" را بیشتر می‌شنوی و بیشتر! «متعالی شو متعالی شو، تعالی را دریاب». پرچم‌ها در احتزازند نه یکی نه به شمار که هزاران! نه آغازی نه پایانی که جریانی بی‌حد و برافراشته. روی بیشترشان نام حضرت خورشید و حضرت قمر است و روی بسیاری دیگر نام روشنایی‌بخش حضرت منجی. تماشای نزدیک ماهی درخشان به اقبال بلند اینجائی‌ها و فال مبارک‌شان درآمده؛ قرار است بی‌دریغ دیدگان‌شان پر از زیبایی شود و زیبا دیدن به لطف «او» نصیب‌شان شود.

در طی راه و در اثر اختلاف دمای محیط بیرونی و فضای درونی موکب‌ها زکام می‌شوم، همچون برخی دیگر. همان همیشگی: درد و سرفه و آبریزش. ولی بر خلاف قبل به سرعت سلامتم را بازمی‌یابم. ایّام معمول و در هر جایی دور از اینجا التیام و بهبودی چنین سهل و سریع را ندیده‌ام، یا دست کم من تجربه نکرده‌ام؛ اینجا اما دوا و درمان اندکی به همراه لبخندی گرم از جانب طبیبی شفیق -که نشانِ هلالیْ سرخ رنگ را بر سینه دارد- کارگر می‌افتد. ما در «سرزمین سلام» هستیم از بخت خوش! لسان الغیب راز بزرگ سلامتی را می‌دانسته که می‌گفت: «نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش/ زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک». آری جانا «نمای ملالت چوام درخت تکیده‌ای زرد روی/ گَرَم نه باد صبا آرَد از جنابتان مرحمتی». قصه کوتاه کنم، پژمردگی اینجا در این شاه‌نشین محلی از إعراب ندارد.

نگاه را به هر سو بچرخانی کرامت‌ها را می‌بینی. درود به والدینی که رنج سفر و سختیِ راه را همراه با کودکان خردسال به جان می‌خرند؛ سختی برای این‌ها بسی بیشتر از افرادی است که تنها عزم اینجا کرده‌اند. سپاسگزاری به زبان عربی‌ شیرین است، یاد می‌گیرم و در دلم به آن والدین می‌گویم. در سایۀ قدسیان این‌ها از دیگران عاشق‌ترند؛ در مورد ایشان هر فرضیۀ دیگری را ممتنع بدانید. از مادران گفتم یاد بی‌بی «ستوده» می‌افتم؛ نامش هر چه باشد این نام را برازنده‌اش دیدم. پیرزن نحیف و رنجوری که در راه بازگشت دستمال ترمۀ زردوخت نه چندان نو ولی زیبایش را باز می‌کند و تتمۀ اسکناس‌هایش را بابت کرایۀ مسیر به راننده می‌دهد و پارچه را که می‌بندد شاید فقط مقداری اندک برابر با نزدیک‌ شدن به موطن روستایی‌اش برایش مانده است؛ مابقی هم احتمالا می‌شود قرض از اقوامی که همراهشان آمده. گــوارای‌تان باشد این مقام و بزرگی بی‌بی جان، ای جانِ عاشق! تو بیرون از محاسبات عاقلانۀ منطقی‌هایی. تو شاهد همان شعری که «گویند رفیقانم در عشق چه سر داری/ گویم که سری دارم درباخته در پایی»[3]...

تقریبا بیشتر موکب‌ها توسط یک عشیرۀ مشخص از اهالی بومی آنجا اداره می‌شود. کوچک و بزرگ، آقا و خانم آن خاندان تقریبا ده روز و بیشتر «شبانه‌روزی» مامورند برای خدمت به زائران. در این بوم نه پسران کوچک و نه دختران خردسال، قرار نیست نازپروده باشند، که باید از همان کودکی عالم باشند و خادم. ایستاده در مسیر که می‌توانند به زائران دلگرمی بدهند و لبیک یا حبیب بگویند.

-مشکورین، ماجورین انشاالله!

خادمانی هم که تمتع مالی فراوان ندارند به پذیرائی از زوّار در خانۀ باصفای خودشان به خدمت، کمر همت می‌بندند؛ حتما مستهظر و مستحضرند به «لانضیع اجر المحسنین»، وگرنه این سطح خدمت از حدود عقل محاسبه‌گر بیرون است، بیرون‌تر از خط و رسم عقلانی.

به شهر سلام که می‌رسی به دریا می‌رسی؛ اینجاست که رودهای بزرگ در هم می‌آمیزند. دارالسّلام را می‌توانی از بوی «باران‌»اش بشناسی. هله به مقصد رسیدیم ساربان! اینجا جوار و قرب عالیجنابان کرامت است و آوردگاه جانبازان عاشق پیشه. حالا درست در سایۀ کرم بزرگانیم: دردانۀ ساحت کون و مکان حضرت خورشید عالم‌تاب و کنارش خسرو گیتی حضرت ماهِ جهان‌آرا. نه که حرم ببینی و ضریح، خود عشق را می‌بینی. رودهای خروشان حال بیش از پیش خسته و محزون ولی سرخوش‌اند. عشق همین است؛ از سویی هیبت معشوق، غم تلخ دوری دوست، اندوه عظیم فراق و از سوی دیگر شوق پذیرش، شکرانۀ دیدار و امید مرحمت. این سرخوشیِ غم‌بار، ذات عشق است.

اینجا اما همه جز خاک‌بوسی و زیارت آقای خوبان، خوشی دیگری هم دارند و ذکری دیگر؛ آمدند به جناب یار هم "آجرک الله" بگویند. اصلا اگر جناب یار نبود امید و توانی برای زیارت نبود. رایحۀ حضور و حضور خوش عطر اوست که غمی چنین گران را تحمل‌پذیر می‌کند. زائران دسته دسته آمده‌اند برای قرب به حضرت عشق و برای همراهی و عرض تسلیت به یار حیّ و حاضر، همان برخاستۀ از تبار والایان و منتقم خون پاک‌شان. حالا اینجا به راحتی می‌بینی دست‌ها را که ظرف شده‌اند تا باران عشق جمع کنند و دلهایی که به درگـــاه حضرت عَزّ و جَلّ بالا رفته و به سمت بارگاه عشق کشیده می‌شوند:

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی... ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی... دیوانۀ عشقت را جایی نظر افتاده است... کانجا نتواند رفت اندیشۀ دانایی... گویند تمنایی از دوست بکن سعدی... جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی...

......

مبتنی بر آیات و روایات «دَحو الارض» روزی است که زمین از نقطه‌ای شروع به گسترش نموده، شاکلۀ مقرر خودش را یافته و مهد حضور انسان‌ها شده، از سرزمین رفیع، آسمانی و مبارک مکّه، جایی در حوالی بیت الله الحرام. اما حیات ما، حیات معنوی ما انسان‌ها نیز جایی می‌خواهد برای رشد و بسط یافتن و اصلا برای پیدا شدن. و آنجا کجا می‌تواند باشد؟ اگر خانۀ پروردگار عشق میسّر نیست اینجا سرزمین زیبائی، نینوای مقدّس حضرت «رحمۃ الله الواسعۃ» (ع) که هست؛ همینجا در اربعین شهادت‌اش! اینجا در پرتو مهر حضرت دوست و گرداگرد حضرت جانِ جهان، منجی خوبی‌ها و حجت تابان حق (عج).

والسلام

با آرزوی نجات و پیروزی فلسطین و تمام مسلمانان جهان

تقدیم به پدرم که لذت این سفر را مدیون اویم



[1]و هم اوست خدائی که چراغ ستارگان را برای شما روشن داشته تا در تاریکی‌های بیایان و دریا راه را بیابید و هدایت شوید همانا ما آیات خود را برای اهل فضل به تفصیل بیان داشته‌ایم. انعام-97

[2] حافظ

[3] سعدی

عشقاربعینپیاده‌روی اربعینزیارتکربلا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید