قسمت اول
همیشه دوست داشتم وقتی تو بالکن سیگار میکشم، تصویر روبروم یه آپارتمان بزرگ باشه با کلی پنجره که هیچکس برای اینکه توی خونش دیده نشه، با پردههای کلفت و شیشههای دودی نپوشونده و من میتونم در یکلحظه ببینم تو هر خونه ای چه خبره. کی تنهاست؟ کی سرش با بچه هاش گرمه؟ کی بیداره؟ کی خوابه؟ و کلا دوست داشتم و دارم بدونم دقیقا تو همین لحظه ای که من دارم سادهترین کار روزانمو انجام میدم، یه بخشی از مردم دارن چی کار میکنن. شاید فکر کنین خیلی آدم فضولی باشم و اصلا به خاطر امثال من که سرک میکشن تو خونه ها، مردم مجبور شدن پردههای کلفت بکشن و نزارن توی خونشون دیده بشه ولی من حتی وقتی دارم رانندگی میکنم هم دوست دارم بدونم تو ماشینای دیگه چه خبره، راننده هاشون به چی فکر می کنن، راجع به چه موضوعی با سرنشیناشون حرف میزنن، از کجا میان؟ کجا میرن؟ آمدنشون بهر چه بود؟ (خیلی نخندین که بتونین بقیشو بخونین)
خلاصه این سوالا همیشه با منه، حتی وقتی کافه داشتیم، دوست داشتم بدونم اون آقایی که هرروز ساعت 6 میاد کافه، آمریکانو سفارش میده، دقیقا سه نخ سیگار میکشه و تو گوشیش میگرده، کارش چیه؟ داره استراحت میکنه؟ داره فرار میکنه؟ تنهاست؟ منتظر کسیه که یه بار تو کافه دیدتش و بعد خوشش اومده و حالا هر روز اون ساعت میاد تا دوباره ببینتش.
قبلنا که کرونا نبود و از خونه کار نمیکردم هم تو مترو و تاکسی، هیچوقت آهنگ گوش نمیدادم یا هندزفری تو گوشم نبود، بااینکه به موبایل آدما زل نمیزدم اما یواشکی به چشماشون نگاه میکردم، دلم میخواست بتونم حدس بزنم دارن به چی فکر میکنن، خوشحالن؟ ناراحتن؟ استرس دارن؟ نا امیدن و... معمولا اگر رانندههای تاکسی مجال میدادن، سر صحبت رو باهاشون باز میکردم و حتی یه هایلایت قصه تاکسیها هم تو صفحه اینستاگرامم دارم که از صحبتام با رانندههاست.
حتی یه بازی مسخره واسه خودم درست کرده بودم و وقتایی که خیابونا رو پیاده گز میکردم، به حرف آدما گوش میدادم و سعی میکردم قصه بسازم، چه طوری؟ مثلا آدمایی که از کنارشون رد میشدم یه تیکه از حرفشون رو میشنیدم و میچسبوندم به حرف نفر قبلی و بعدی و مرتب تو ذهنم از اول میگفتم تا اینکه یه جا یادم میرفت چی شد و دوباره این قصه رو از اول شروع میکردم . حتی معمولا وقتی تو خیابون باکسی هم باشم، ترجیح میدم نگاه کنم، بشنوم، نه اینکه حرف بزنم و برای حرف زدن، نشستن و چشم تو چشم بودنو ترجیح میدم .
به آرزوی اولم نرسیدم، اما خونه روبرویی ما یه ساختمون چهار طبقه است که هر طبقه دو واحد داره و واحد روبرویی ما کمی تا قسمتی آرزوی منو برآورده کرده و پنجره خونش بازه، روزا معمولا نیستن، ولی می دونم دو نفرن، گرمایین و بیشتر اوقات پنکشون روشنه، ظهرا جارو میکشن و دقیقا با غروب خورشید، چراغ خونشون که قرمزه! روشن میشه و تا آخر شب که من دارم سیگار قبل خوابم رو میکشم سریال میبینن .
اما طبقه پایینشون یه خانم مسنیه که شبا، روی یه چهارپایه میشینه و یواشیواش گاز و یخچالشو تمیز می کنه و ظرفاشو خشک می کنه. یه پرده سبز خوشرنگ که کنار زده با یه یخچال زرد داره و عادت کردم به این کار شبانهاش و همیشه فکر میکردم مگه چند نفرن که هر شب باید این کار رو کنه.
اما یه روز صبح پاشدم و دیدم بنر تسلیت زدن و فوت کرده .من از فوتش گریه کردم و تا وقتی اون بنر جلوی در خونشون بود، هر شب تو همان ساعتا، با یه دستمال یخچالمو تمیز میکردم، احساس میکردم دارم بهش ادای دین میکنم، من از نبودن آدمی که فقط یه تصویر اززندگیشو دیده بودم و بهش عادت کرده بودم، غمگین بودم و همین باعث شده من دوستای نامرئی زیادی داشته باشم که نه من می دونم اونا دوستمن نه اونا میدونن من وجود دارم.
حالا شبا که سیگار میکشم، هنوز طبقه سومشون با نور قرمز فیلم میبینه، اما پردههای سبز طبقه دوم، همیشه کشیدس و دیگه توش دیده نمیشه .