فقط 5 نفر از جمع دوازدهنفرهمان باقی مانده بود. بقیه یا برای همیشه رفته بودند یا دیگر از هم خوشمان نمیآمد. دیگر نتوانسته بودیم در این 7 سالی که از آخرین قرار پنجشنبه هامان گذشته بود، با هم کنار بیاییم. در این جداییها، همه ما از همه آن دیگری بدش نمیآمد؛ حتی دلتنگش هم میشد ولی خب ازدواج، بچهدار شدن، شوهر یکی، زن دیگری، پولدار شدن فلانی و افسردگی طولانیمدت بهمانی نقاش اصلی این جداییها بودند.
بگذریم، قرار پنجشنبه هامان تو کافه بود. کافهای که آن موقع که سر نترس و پر آرزو داشتیم و فکر میکردیم مسیر زندگی ما با دیگران فرق دارد، پاتوق اصلی ما بود. این کافه را شانسی پیدا کرده بودیم. وقتی 7 سال پیش برای اولین بار وارد آن شدیم، از هیجان چشمانمان برق زد و همه با هم به این نتیجه رسیدیم که بالاخره پاتوق اصلیمان را پیدا کردیم.
حالا دوباره بعد از 2555 روز، تصمیم گرفتیم ما 5 نفر باقیمانده برای تجدید خاطراتمان به همان کافه برویم. این کافه برای ما مثل یک دوست بیجان ولی خیلی مهم بود که تابلوی آقای لینچ روی دیوار به حرفهایمان گوش میداد و درام استیک دیوار دیگر، از ترس نقشههای دزدی ما برای صاحب شدنشان، همیشه عرق میریخت.
به کافه رسیدیم. مثل همیشه شلوغ بود و صدای موسیقی راک و هویمتال تو فضا پخش میشد. نتوانستیم میز مورد علاقهمان را که کنار پنجره بود، رزرو کنیم ولی شانس آوردیم و جای خوبی نصیبمان شد. تا نشستیم به آقای لینچ ادای احترام کردیم، موذیانه برای درام استیک دست تکان دادیم و شروع کردیم به حرف زدن و پریدن لای صحبت دیگری. مثل قدیم سیگار پشت سیگار کشیدیم و اولین سفارشمان قهوه بود. بعد که از حرف زدن خسته شدیم، به یاد قدیم آمریکن برگر معروف کافه را سفارش دادیم و آخر شب بعد از اینکه کلی عکس گرفتیم و ژستهای مسخره درآوردیم، آخرین سیگار را خاموش کردیم و در حالی که بقایای سس گوجه برگر را از دور دهانمان پاک میکردیم هرکسی راهی خانه خودش شد. قبلها تازه بعد کافه نشینی کلی راه میرفتیم و حرف هامان تمامی نداشت ولی حالا دیگر همهچیز عوض شده بود.
وقتی به خانه برگشتم سریع رفتم سراغ اینکه عکسهایی که گرفتیم را در گروه دوستیمان بفرستم. اولین عکس را که دیدم، گفتم نمیخواهد بفرستی، این را برای دل خودت از میز خالی بعد از شام گرفتی. رفتم سراغ دومین عکس، دیدم در آنهم کسی نیست و فقط از تابلوی آقای دیوید لینچ روی دیوار عکس گرفتم. با خودم گفتم چقدر دلتنگ بودی دختر و خبر نداشتی! برای همین اینقدر از در و دیوار کافه عکس گرفتی.
بعد رفتم سراغ عکسهای بعدی، بعدی، بعدی ... هیچ عکس دستهجمعیای پیدا نکردم. همه عکسها خالی بود، هیچکس روی آن میزی که نشستیم نبود. کافه خالی بود. میز کنار پنجره، جایش را به گلدانهای عجیبوغریب داده بود. من اصلاً با کسی کافه نرفته بودم، تنها بودم. روی میز و صندلی لهستانیای که سالها پیش دلم برای مشتریانش میسوخت نشسته بودم. بعد دیدم اصلاً گروه دوستیای نیست که عکسها را بفرستم. همه رفتند و من تنها باقی مانده هستم. باز به خودم یادآوری کردم، هیچچیز شبیه هفت سال پیش نیست، جز اینکه تو هنوز به خودت دروغ میگویی و در خاطراتت زندگی میکنی.
پی نوشت: تقدیم به کافه پارادیزو