تاریک است و سرد...
قرار بود تا قبل از تاریکی به آشیان امنمان برسیم...
قرار بود فقط کمی گشت بزنیم در طبیعتِ دلپذیر زمستانی که حریر سفید را به تن ظریف زمین کرده بود...
اما...
اما آنقدر محسور زیبایی شدم که از گروه جا ماندم...
میگردم ؛
میگردم و میگردم و میگردم .
از اقلیم آشنایی کسی را نمیبینم ؛
سوز است و سرما.
روشنایی ای در اعماق تاریکی میبینم ،
گویی ذرهای از خورشید در شب به میهمانی زمین دعوت شده باشد ؛
کوچک است و درخشان.
نزدیک تر که میشوم نور بزرگتر میشود ؛شمع است !
نمیخواهم به منطق رجوع کنم ،
نمیخواهم دلیل بیاورم که مگر میشود در ظلمات جنگل ، شمعی ظهور کند ؟
زیباست و گرم و دلانگیز...
نزدیکی او مرا میسوزاند اما این قرابت من و شمع است که ادبیات را به زندگی دعوت میکند.
من پروانه ام...
تقدیرم است قرابت به این سوختگی و دوری از شمع را دیار غربت میدانم.
شعله شمع ،تکهای از بالم را در آغوش میگیرد؛
دیگر توان پرواز و گردش ندارم.
دوستانم...
دیگر امیدی به پیدا کردن آنان نیست؛
اما مگر امیدی به پیدایش نور بود ؟ و من اینگونه شمع را یافتم...
طلوع نزدیک است و من بیننده نخواهم بود...
فردا میآید ، خویشاوندان میآیند و من امشب میروم...
«خاک مرا در بر خواهد گرفت»
شاید از خاکی که اندام مرا به ودیعه میگیرد ، گلی بروید و دوستانم از شهد آن گل بنوشند و حس کنند طعم آشنای غریبانهای را .
من گم نخواهم شد...
من نمیرم...
هوا سرد است...
وداع من سهم هرآنچه به روی زمین است ؛
و سلام به لایههای زیرین آن که جز خستگان جسم و پرواز کنندگان روح، کسی مشتاق آن نیست...
#داستان_کوتاه #داستان_نمادین #دلنوشته #زندگی