رو به اینه وایمیسی و میگی از خودم متنفرم که انقدر وقت هدر دادم. خبر نداری که تمام این کلمات ساخته ی بشره.حتی زمان ی چیز نسبیه و بهش بها دادیم تا ساعت مچی هامونو بفروشیم. رو به اینه ای وایسادی که حتی نمیدونی تصویر واقعیت و نشون میده یا نه. از حسی حرف میزنی که حتی نمیدونی کلمه تنفر دقیقا توصیفش میکنه یا نه. به چشمات نگاه می کنی و این تصویر بی نهایت مثل مخدر به مغزت تزریق میشه.تو هیچی نمیدونی آدمک.کاش میدونستی چقدر نمیدونی.
.....
رو زمین سرد افتادم ، صدای شکستن مهره های کمرم رو میشنیدم. به در نگاه کردم. سایه ش رو دیدم.نزدیک تر شد ، توی چهارچوب در ایستاد و بهم خیره شد. فریاد کشیدم. مثل اینه ازم تقلید کرد ، صدای جیغش گوش هام و پر کرد و دیدم که پوستش از تنش جدا شد ، بعد استخون ها ، تبدیل به ی مایع سیاه شد و روی زمین ریخت.به سمتم حرکت کرد و با سیاهیش یکی شدم.