ویرگول
ورودثبت نام
مهری تقی پور
مهری تقی پور
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

آرزوی بر باد رفته

اواخر تابستان بود و نسیم سردی که می‌وزید نوید آمدن پاییز و زمستان را می‌داد. به دنبال سرد شدن هوا دیگر باید به فکر آغاز سفر می‌بودیم تا به جایی برویم که بتوانیم سرما را از سر بگذرانیم.

جایی که ما در آن زندگی می‌کنیم زمستان‌های خیلی سردی دارد که هر کسی توان تحمل آن را ندارد. ساکنان این منطقه چاره‌ای ندارند که یا به خواب زمستانی فرو بروند و یا مانند ما به طور موقت محل زندگیشان را تا گرم شدن هوا رها کنند.

سال‌ها پیش وقت مهاجرت که فرا می‌رسید، پیش از آغاز سفر همه دور هم جمع می‌شدیم و درباره انتخاب مسیر با هم مشورت می‌کردیم. خلاصه شور و حالی بر پا بود و صدای کروک کروک ما تمام منطقه را پر می‌کرد. اما حالا جمعیت ما خیلی کمتر از گذشته‌ها شده است.

درنای سیبری
درنای سیبری

ما سال‌ها بود که این مسیر را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، اما شروع سفر همیشه دشواری‌هایی برایمان به همراه داشت. خستگی از پرواز طولانی، گرسنگی و بادهای پرشتاب مسیر کوچ را برای ما ناهموار می‌کردند.

پیش از این‌ها دیدن پاهای قرمز مایل به بنفش هم‌سفران جلوییمان در حین پرواز قوت قلبمان بود، اما دیگر باید دو نفری کوله‌بار سفر را جمع می‌کردیم. با اینکه چند سالی بود این مسیر را می‌رفتیم، ولی این بار دلشوره عجیبی داشتم.

آرزو که دلشوره من را دید گفت: «امید نگران چه هستی؟ ما هر دو با هم هستیم و مطمئن باش هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتد.»

مسیر را به‌خوبی در خاطر داشتم و همچنین تصویر و نقشه تالاب‌هایی که در راه شب را در آن‌جا به صبح می‌رساندیم و از دانه‌ها و ریشه‌ها تغذیه می‌کردیم و دمی می‌آساییدیم. رو به آرزو گفتم: «فقط خدا کند تالاب‌ها هنوز آب داشته باشند و بی‌خودی رویشان حساب نکرده باشیم.»

قرار شد فردا صبح اگر آسمان صاف باشد و جریان هوا موافق، سفرمان را آغاز ‌کنیم. این طوری می‌توانستیم همراه با هوای گرم در اوج شناور بمانیم و سبک‌بالانه پرواز کنیم. هر دو خود را برای یک سفر طولانی و جان‌فرسا آماده کرده بودیم.

ما سال‌ها بود که با هم زندگی می‌کردیم. نمی‌دانم چرا خاطره نخستین بار که آرزو را دیدم، در ذهنم زنده شده بود و اولین رقص دونفره‌مان را به‌خوبی به یاد می‌آوردم. ما دیگر جوان نبودیم، ولی خوشحال بودم که همچنان در کنار هم هستیم.

***

بالاخره سفرمان شروع ‌شد. دلم برای تماشای زردی گندم‌زارها، سبزی کشت‌زارها و فیروزه‌ای‌ دریاچه‌ها حسابی لک زده بود. روزهای اول پرواز آن‌قدر سخت نبود و وقتی خودمان را به دست باد می‌سپردیم می‌توانستیم کمتر بال بزنیم و کمتر خسته شویم. با دیدن مناظر طبیعت سر شوق می‌آمدیم و رنج راه را فراموش می‌کردیم. نورهای طلایی خورشید در روزهای آفتابی نوازشگر ما بودند.

اوایل سفر همیشه حس بهتری داشتیم. کم کم که خستگی بر ما غلبه می‌کرد، همه چیز دشوارتر می‌شد. همان طور که حدس زده بودم، برخی از تالاب‌هایی که قرار بود محل شبمانی ما باشند، یا تبدیل به محل زندگی آدم‌ها و یا تبدیل به مزرعه شده بودند.

هر طور بود بال زدیم و بال زدیم و به امید رسیدن به مقصدی که خیلی دوستش داشتیم، سختی راه را به جان خریدیم. بادهای شدید، بارش‌های سیل‌آسا و توفان‌های سهمگین هیچ‌کدام نتوانستند مانع از رسیدن ما به مقصد باشند. حالا دیگر به آخر سفر نزدیک شده‌ بودیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود. حتی شاهپرهایم دیگر نای بالا و پایین شدن نداشتند. در تمام راه من جلو پرواز کرده‌ بودم و آرزو پشت سر من آمده بود. دیگر نگرانش شده بودم که نتواند روزهای آخر را دوام بیاورد.

***

پرواز درنا
پرواز درنا

هر طور بود توانستیم سفر پر فراز و نشیبمان را به پایان برسانیم. مقصد ما یک تالاب بزرگ و سرسبز و زیبا در حاشیه دریای کاسپین بود که به‌جز ما پرندگان بسیار دیگری نیز در آ‌ن‌جا زندگی می‌کردند.

منظره تالاب که از فراز آسمان پیدا ‌شد، آن را به آرزو نشان دادم و او از شوق رسیدن فریاد ‌زد. فریاد او آمدن ما را به میزبانانمان اعلام می‌کرد.

وقتی پاهایمان در آب فرو رفت، حس خیلی خوبی داشتیم. از ریشه‌های خوش‌مزه گیاهان دلی از عزا در‌‌آوردیم و نخستین شبمان را در کنار دیگر دوستانمان که برخی از آن‌ها را سال‌ها بود می‌شناختیم و هر سال در این وقت سال منتظر آمدن درناهای سیبری بودند، جشن گرفتیم.

چند روز بعد از رسیدمان بود که یکی از دوستانمان به ما گفت، وقتی برای گشت و گذار به اطراف تالاب می‌روید، مراقب تورهایی که دام‌گذارها پهن کرده‌اند باشید. از او تشکر کردم و دوستانی را که سال‌ها پیش در همین تورها گرفتار شده بودند، به خاطر آوردم.

***

هنوز هم از یادآوری خاطره ناگوار آن روز چشمانم خیس از اشک می‌شود. صبحی زود بود که با آرزو برای سیر کردن شکممان به حاشیه تالاب رفته بودیم. آن روز هوا ابری بود و مهی خاکستری تمام منطقه را پوشانده بود. با این حال، می‌دانستیم که دام‌گذارها تورهای صیدشان را کجا گسترانده‌اند و به آن نواحی نزدیک نمی‌شدیم. اما در حال بازگشت به لانه بودیم که صدای شلیک شکارچیان را شنیدیم. پیش از آن هم صدای شلیک‌ها را شنیده بودیم، ولی این بار صداها نزدیک بودند، خیلی نزدیک.

آرزو حسابی ترسیده بود. سعی کردم با بیشترین سرعت ممکن بال بزنم، اما یک آن پشت سرم را نگاه کردم و دیدم از آرزو فاصله زیادی گرفته‌ام. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم، بمانم یا با همان سرعت به مسیرم ادامه بدهم. در همین گیر و دار بود که صدای شلیک گوش‌خراشی مرا از پرواز بازداشت. دوباره که به عقب نگاه کردم خبری از آرزو نبود. دیگر چیزی نه می‌شنیدم و نه می‌دیدم و دنیا در نظرم تیره و تار شده بود. نفهمیدم چطور خودم را از آن مهلکه نجات دادم.

***

تک درنای سیبری
تک درنای سیبری

چند سال است که از آخرین پرواز دونفره‌مان می‌گذرد، اما من بدون آرزو و به یاد او، همچنان زمستان‌گذرانی‌هایم را به آ‌ن‌جا می‌روم و تمام سختی‌های آن مسیر را به‌تنهایی از سر می‌گذرانم تا شاید یادآوری خاطراتمان مرهمی باشد بر دل پر دردم.

درنای سیبریتک درنای سیبریمهاجرت پرندگانامیددرنای امید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید