وقتی چشمانم را باز کردم، نزدیک غروب آفتاب بود و از سرمای هوا موی تنمان مور مور میشد. سرم را از روی سر مادرم برداشتم و با تکان من خواهرم هم از خواب بیدار شد. با خواهرم مشغول شیطنت و بازی شدیم. این کار بیشتر از هر چیزی برایمان فرحبخش بود.
وسط بازیمان بود که مجبور شدیم به دنبال مادرمان به راه بیافتیم. ما هنوز خیلی کوچک بودیم، اما مادرمان بی سر و صدا راه رفتن را به ما یاد داده بود. میدانستیم که دشمنان زیادی داریم که نباید از حضور ما آگاه شوند. مهمترین چیزی که مادرمان اصرار داشت هیچ وقت از یاد نبریم، استتار کردن خودمان در زمان گشت زدن بود. یعنی باید در مسیری رفت و آمد میکردیم که رنگ پوست ما در آن محیط نهان شود.
هوا داشت رو به سردی میرفت. مادرم من و خواهرم را به لانهمان برد و تنهایی به دنبال غذا رفت. چند ساعت بعد با یک خرگوش در دهان وارد شد و آن را جلوی ما گذاشت. بعد از سیر شدن ما خودش باقیمانده خرگوش را خورد و سه نفری چشمانمان را بستیم و خوابیدیم.
***
در میان دشت محل زندگی ما، مسیر طولانی وجود داشت که رنگ آن با بقیه جاها متفاوت بود. هر وقت به این قسمتهای صاف میرسیدیم که خشک بود و بیآب و علف، مادرمان با جدیت تأکید میکرد که هرگز هرگز بدون من از آنجا گذر نکنید. جعبههای غولپیکر را که با سرعت میگذشتند به ما نشان میداد و میگفت هیچ وقت به آنها نزدیک نشوید.
میگفت: «ما آنها را میبینیم ولی آنها طوری رفتار میکنند که انگار ما را نمیبینند. از آدمها شنیده بود که به این خطها جاده میگویند.»
مادرم میگفت: «جادهها بیرحم هستند.»
شبها که برای خوردن آب به آبشخورها میرفتیم، نورهای عجیب و غریب آن جعبهها را میدیدیم. مادرم برای ما توضیح میداد: «این نورها از خطرناکترین دشمنان ما هستند. اگر با این نورها چشم در چشم شوید، دیگر کاری از دستتان برنمیآید. به همین دلیل تا آنجا که میتوانید از آنها فاصله بگیرید.»
***
شبی از شبهای سرد پاییزی بود که مادرم میخواست ما را در لانه تنها بگذارد و به دنبال غذا برود. ما دوست داشتیم همراهش برویم. اما او میگفت هوا سرد و تاریک است. برای اینکه دل ما را گرم کند که بمانیم، کلی قربان صدقه خط اشکی زیبای صورتمان رفت.
از وقتی مادر رفته بود، کلی جست و خیز و بازی کرده بودیم و گرسنهمان شده بود. هوا تاریک تاریک بود و دیگر توان تکان خوردن نداشتیم. سرهایمان را در گردن یکدیگر فرو کردیم و خوابیدیم.
از خوابیدن ما مدتی گذشت. من چشمانم را باز کردم و دیدم که ما هنوز تنها هستیم. دلم در همان عالم کودکی به شور افتاده بود. نمیدانستم باید چه کار کنیم.
خواهرم را از خواب بیدار کردم. گفت: «کمی دیگر حتماً سر و کلهاش پیدا میشود.»
من گفتم: «اگر نیامد باید به دنبالش برویم. ما دیگر بزرگ شدهایم. من مسیرهایی که مادر برای شکار میرود بلدم.»
او اول مخالفت کرد، اما کمی بعد تسلیم شد. هر دو با هم راه افتادیم. برای اولین بار بود که در تاریکی شب بدون مادرمان در دشت راه میرفتیم. هر دو کمی دلهره داشتیم. حس ناامنی در سیاهی و سرمای آن شب را هنوز به یاد دارم.
همین طور راه میرفتیم و من حس میکردم که خیلی از لانهمان دور شدهایم. خواهرم خسته شده، گرسنه بود و از باد شبانگاهی سردش شده بود.
به او گفتم: «ما چارهای جز ادامه دادن نداریم.»
همین طور که میرفتیم، به قسمتی رسیدیم که مادر عبور از آن را برای ما ممنوع کرده بود. اما من احساس میکردم چارهای جز گذشتن از آن را نداریم. خواهرم گفت: «مثل اینکه حرفهای مادر را فراموش کردهای؟ او همیشه ما را از این کار منع کرده است. من نمیآیم و تازه تو هم نباید بروی.»
به جاده نزدیک شده بودیم که من تودهای را در سیاهی شب وسط جاده دیدم. چند باری که از آنجا گذشته بودیم، چنین چیزی وجود نداشت. کنجکاویام برانگیخته شده بود و دلم میخواست بدانم چی آن ساعت شب وسط جاده افتاده است. خواهرم خیلی ترسیده بود.
ما کنار جاده پشت یک تخته سنگ پناه گرفته بودیم. ناگهان نور یکی از آن جعبههای بزرگ از دور پیدا شد. هرچه به ما نزدیکتر میشد، ضربان قلب ما نیز تندتر و تندتر میشد.
یک دفعه دیدیم که یک جعبه در کنار توده میان جاده ایستاد. برای اولین بار بود به یکی از آنها آنقدر نزدیک شده بودیم. درهای جعبه از دو طرف باز شد و دو تا آدم از آن خارج شدند و به طرف جسم روی جاده رفتند.
کمی بالا سر آن نشستند و بعد آن را از دو طرف گرفتند و به کنار جاده کشاندند. همین طور به ما نزدیک میشدند و ما نمیدانستیم که باید چه کار کنیم. هر دو از ترس خشکمان زده بود. اصلاً تکان نخوردیم. خوشبختانه به خاطر تاریکی شب آنها متوجه ما نشدند. جسم را آنجا رها کردند و رفتند.
به محض رفتن آنها ما به سمت جسم بیجان حرکت کردیم. در کمال ناباوری هر دو دیدیم که این جسم از هر چیز در دنیا برای ما آشناتر است. هرچه او را صدا زدیم و در اطرافش جست و خیز کردیم، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. بدن غرق به خون مادرمان هنوز گرم بود.
***
من و خواهرم هرگز دیگر از آن جاده نگذشتیم. کمی که بزرگتر شدیم، راه طولانی و طاقتفرسایی را رفتیم تا محل زندگیمان را عوض کنیم و از جاده در امان باشیم. به این ترتیب، شاید با کوچ اجباری ما یوزپلنگها میتوانستیم زندگی جدید و کمخطری را شروع کنیم.