ویرگول
ورودثبت نام
مهری تقی پور
مهری تقی پور
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شکار ممنوع

من عاشق پروازم. از بچگی دوست داشتم تا آن‌جا که می‌توانم از زمین فاصله بگیرم. روزهای اولی که تازه پرواز را یاد گرفته بودم، همیشه بالاتر از دیگر خواهر و برادرهایم می‌پریدم. دوست داشتم آن‌قدر سریع پرواز کنم که از آن بالا همه چیز را یک‌پارچه ببینم و تمام درختان مانند یک سرسبزی بی‌نهایت به نظرم برسد.

وقتی پرواز پدرم را در اوج آسمان‌ها به تماشا می‌نشستم، به خود افتخار می‌کردم. تازه دیدن شکار کردنش از پروازش هم لذت‌بخش‌تر بود.

***

لانه سارگپه
لانه سارگپه

البته در میان پرندگان شکاری ما از همه گمنام‌تر هستیم. همه شکوه عقاب‌ها، سرعت شکار شاهین‌ها و پرواز قرقی‌ها را دیده‌اند، اما کمتر کسی است که بداند پرنده‌ای به‌نام سارگپه هم وجود دارد، مگر این‌که واقعاً عاشق پرنده‌ها باشد.

درست است که ما پرنده شکاری هستیم و بسیاری از موجودات و پرندگان دیگر ما را دشمن خود می‌دانند، اما ما نیز دشمنان بسیاری داریم.

ما پرندگان باهوشی هستیم و سعی می‌کنیم مناطقی را برای زندگی انتخاب کنیم که راحت‌تر بتوانیم غذا به دست بیاوریم و کمتر از طرف دشمنانمان تهدید شویم. یکی از این مکان‌ها منطقه «شکار ممنوع» است. البته در این مناطق شکار برای ما آزاد است و ممنوعیت شکار برای آدم‌ها است.

آدم‌ها به دلایل مختلفی شکار می‌کنند که یکی از آن‌ها سرگرمی است. البته در دنیای پرندگان که همیشه کار مهمی برای انجام دادن دارند، سرگرمی جایی ندارد.

***

پرواز سارگپه
پرواز سارگپه


من پدرم را خیلی دوست داشتم. ما رابطه عمیقی با هم داشتیم، رابطه‌ای بیشتر از یک پدر و فرزند. من احساس می‌کردم تمام زندگیم را مدیون پدرم هستم. حتی چند بار جان مرا از مرگ نجات داده بود.

خیلی‌ها در منطقه ما از پدرم حساب می‌بردند. نه این‌که از او بترسند، بیشتر به خاطر شکوه و عظمتش برایش احترام قائل بودند. من او را دوست داشتم، به دلیل تمام ویژگی‌های منحصر به فردی که داشت. او یک پدر نمونه بود و همه چیز را تمام و کمال و با سختگیری به من و خواهر و برادرهایم یاد داده می‌داد. من در کنار پدرم حس خوبی داشتم و خود را خوشبخت‌ترین پرنده دنیا می‌دانستم. اما این حس خیلی دوامی نداشت.

***

حتی الان هم که می‌خواهم درباره آن خاطره غم‌انگیز برایتان بگویم، بغضی سخت گلویم را فشار می‌دهد. یک روز ما در لانه کنار مادرمان، در گرمای تابستان لم داده بودیم. پدرمان تنها برای سرکشی در منطقه رفته بود. ما در جایی به نام «قرق» زندگی می‌کردیم، جایی بسیار زیبا و در ظاهر آرام برای زندگی.

تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که پدرمان را دیدیم که خیلی آرام در کنار ما نشست. صورت او نشان از داشتن درد داشت و کمی بعد بی‌حال افتاد. ما چیزی نفهمیدیم. اما مادرم جلو رفت و بال‌های او را وارسی کرد. به ما گفت متأسفانه پدرتان گرفتار سرگرمی آدم‌هایی شده است که با تفنگ ساچمه‌ای به شکار می‌آیند. زیر بالش را به ما نشان داد که چند ساچمه در آن بود.

پرنده شکاری
پرنده شکاری

کاری از دست ما برنمی‌آمد. کاش ما هم می‌توانستیم مثل آدم‌‌ها برای مداوا به بیمارستان برویم. تنها کاری که می‌توانستیم بکنیم تماشای زجر کشیدن پدرمان بود. جای ساچمه‌ها در بدن پدر کم کم منجر به عفونت شدند.

یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم نه خبری از پدرم در لانه بود و نه مادرم. چیزی نگذشت که مادرم پروازکنان برگشت. اما خیلی ناراحت و غصه‌دار بود. آن روز یک کلمه هم با ما حرف نزد. ما هرگز بعد از آن پدرم را ندیدیم. اما می‌توانستیم حدس بزنیم برای این‌که عظمت پدرم جلوی بچه‌هایش خدشه‌دار نشود، پیش از این‌که برای همیشه زمین و ما را ترک کند، از لانه رفته است.

پرندگان شکاریپرنده شکاریسارگپهشکار ممنوعشکار پرندگان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید