ویرگول
ورودثبت نام
مهری تقی پور
مهری تقی پور
خواندن ۵ دقیقه·۱۱ روز پیش

هم‌نوایی فراموش شده

عکس تزئینی
عکس تزئینی

دروازه چوبی را پشت سرش می‌بندد. صورت لاغر و استخوانی‌ و سرخ و سفیدش در چارقدی زردرنگ شبیه گل آفتاب گردانی است که مدام در پی نور چرخیده است. چشمان آبی‌اش کم‌فروغ شده‌اند. راست کردن قامت برایش به سادگی گذشته نیست و خیلی وقت است که زحمت آن را به خودش نمی‌دهد. خمیده و سربه‌زیر زنبیل را از کنار پایش برمی‌دارد. کلة سیرهای سرحال از لبه‌های زنبیل آویزان شده‌اند و مشتاق تماشای مناظر بیرون هستند. قدم‌هایش سبُکی گذشته را ندارند. در صورتش احساسی هویدا نیست. همان طور که از میان شالیزارهای سوت و کور می‌گذرد که به بازار برسد تا سیرهای تازه‌چینش را بفروشد، ذهنش او را به گذشته‌های دور می‌برد.

خودش را دختر نوجوانی می‌بیند که صبح زود از خواب بیدار شده است تا به همراه دیگر اعضای خانواده برای کایَری[1] بر سر شالیزار یکی از اهالی روستا بروند. رسمی که سال‌هاست به دست فراموشی سپرده شده است و جایی در سبک زندگی امروزشان ندارد. با کایَری همة شالیزارها بدون استخدام کارگر و صرف هزینة اضافه پر از نشا می‌شدند و با رنگ سبزشان دل ‌روستاییان را هم سبز می‌کردند.

آن سال اما کایَری برای او رنگ و بوی خاصی داشت. در میان آنها که هر روز داوطلبانه بر سر یک زمین شالی نشا می‌کاشتند، پسر نوجوانی بود که نگاه‌های دزدانه در چشمان او طعم زندگی را برایش دگرگونه کرده بود. آن پسر را تا به حال در میان هم‌روستاییان خود ندیده بود. پچ‌پچه‌های دخترانه درباره او خبر از این می‌داد که چند روزی از فصل بهار را به بهانة بیماری و فرو دادن هوای پاک در ریه‌هایش از شهر آمده و میهمان یکی از اهالی روستا شده است.

هر بار که برای استراحت دست از کار می‌کشیدند تا چاشتی بخورند و توان کار کردن تا غروب را به دست بیاورند، چیدمان کایَرها طوری می‌شد که پسر، که البته کار زیادی هم از او بر نمی‌آمد، بتواند دختر را در میانة خنده‌ها و شوخی‌های بقیه یک دل سیر به نظاره بنشیند. پسر زبان‌ آنها را نمی‌شناخت، اما قهقهة خنده‌ها طوری بود که نمی‌توانست آنها را همراهی نکند.

بخشی از لذتی که کایَری برای همه داشت آوازهای دسته جمعی بود که آنها را در کار با هم هماهنگ نگه می‌داشت. معمولاً یکی شروع می‌کرد و بقیه با تکرارِ قطعاتی او را همراهی می‌کردند.

باد آوازهای محلی آن روزها را به گوش زن می‌رساند. همراه باد آواز را زمزمه می‌کند: «آی لاره لاره، جان لاره لاره، ونوشه[2] مشتلق، فصل بهاره...»

به بازار رسیده است. هیاهوی بازار او را از آوازهای شالیکاری جدا می‌کند و به زمان اکنون می‌کشَد. گوشه‌ای از بازار را برای نشستن انتخاب می‌کند که زنان دیگری در آنجا بساط خود را پهن کرده‌اند. سلامی سرسری به هر یک می‌دهد.

حالا دوباره همان دختر نوجوانی است که حتی با پاهای تا زانو به گِل نشسته، لباس‌های ساده و دست‌های مشغول نشاکاری در چشمان پسر شبیه عروسکی سحرآمیز به نظر می‌رسد. گاهی جسارت شهری پسر در زل زدن به دختر برایش ناخوشایند است و رو ترش می‌کند، اما ته دلش غنج می‌رود و با پیچ و تابی پروانه‌وار بیش از پیش نگاه‌های پسر را به خود می‌خواند.

آن روزها را دوست داشت که زمین و مالکیت معنای خشک و خشن امروز را برای اهالی ساده‌دل روستایشان نداشت. کایَری و همدلی همیشه در زندگی آنها جاری بود و بیشترین نمودش در روزهایی بود که اهالی برای نشاکاری بیش از بقیه روزهای سال به کمک احتیاج داشتند. حتی دلهره‌هایی که صبح‌ها پیش از شروع کار داشت که نکند او آن روز بر سر زمین نیاید هم برایش گوارا بودند.

یک روز صبح کمی زودتر از بقیه از خواب بیدار می‌شود تا موهایش را شانه بزند و گیسوان بافتة طلایی‌اش را دلبرانه از دو طرف رها کند. در ابراز شادمانی‌اش کمی بی‌پرواتر از گذشته شده است. سرخوشانه به این فکر می‌کند که آیا می‌تواند در حین نشاکاری خودش را به پسر نزدیک‌تر کند و دست‌کم صدایش را بشنود. ولی وقتی به دیگر اهالی می‌رسند تا راهی شوند، پسر را در میان آنها نمی‌بیند. دلش فرو می‌ریزد. هیچ کس حتی یک کلمه هم درباره او حرفی نمی‌زند. همه طوری رفتار می‌کنند که انگار اصلاً چنین کسی روزهای پیش همراه آنها نبوده است. حتی پچ‌پچه‌های دخترها هم سمت و سوی دیگری پیدا کرده است.

هیچ وقت نام آن پسر را ندانست. نفهمید از کجا آمده بود و به کجا رفت. هرگز این جرئت را پیدا نکرد که از کسی درباره او پرس و جویی کند. حتی وقتی بزرگ‌تر شد و می‌خواستند او را به خانة بخت بفرستند، نتوانست نگاه‌های مهربان او را به فراموشی بسپارد. اما همیشه تمام ترانه‌های عاشقانه را به یاد او زمزمه کرد.

چند مشتری را با چانه و بی چانه راه می‌اندازد. از نشستن خسته شده است. زودتر از همیشه سیرهای فروش نرفته را دوباره داخل زنبیل جمع می‌کند. کله‌های سیرها دیگر رو به بیرون نیستند و زمان زیادی را در جلوی آفتاب سر کردن موجب شده است که به ته زنبیل پناه ببرند و ذوق تماشا را از دست بدهند.

زن بلند می‌شود و همان طور که سرسری سلامی کرده بود، سرسری خداحافظی می‌کند و به سمت خانه سرازیر می‌شود. دوباره در میان شالیزارها جای گرفته است. گوشه‌ای را پیدا می‌کند تا کمی بیشتر در رؤیاهای گذشته فرو برود. باد دوباره صدای هم‌نوایی شالیکارها را برایش آورده است: «شب و روز ته وسّه من زَمّه ناله، مه دل تنگ بَیّه نوونه پاره، دشمنون شمارَه با من چه کاره، جدایی دی گونی اما دتاره.»[3]

هنوز هم وقتی یادش می‌آید که آن پسر با اینکه زبان آنها را نمی‌دانست، اما چطور با شور و حالی وصف‌ناشدنی با ترانه‌های عاشقانه هم‌صدا می‌شد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

امروزه دیگر نه از کایَری خبری هست و نه از نگاه‌های عاشقانه به دخترکان شالیکار. به جای دست‌ها و پاهایی که در گل و لای شالیزارها فرو می‌رفتند و عشق می‌کاشتند، ماشین‌های کشاورزی هستند که نشاها را در دل زمین می‌کارند. کشاورزان ماشین‌ها را آوردند که به کارشان رونق ببخشند، ولی ماشین‌ها شیرینی همدلی کایَری را در زیر چرخ‌هایشان له کردند.

[1]. یاری رساندن و کمک کردن بدون مزد.

[2]. بنفشه.

[3]. شب و روز برای عشقم ناله می‌زنم، دل من تنگ شده است ولی پاره نمی‌شود، دشمن‌ها شما با من چه کار دارید، که بین من و عشقم جدایی انداخته‌اید.

شالیزارشالیکارهمکاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید