کلمات زیادی میان من و رفیق جانی که ازم پرستاری می کرد جا به جا نشد. حرفم واسه وقتی که ویروس ها جسم من رو برای بمب بارون انتخاب کرده بودن. اما یکی از گفت و گوها رو من به رسم فیلم ها بهش می گم: «دیالوگ طلایی!»
یه روز بهم گفت: «نور روز رو دیدی چقدر قشنگ خزیده تو اتاق؟»
من که تو اون چند روز هیچ نوری توجه ام رو جلب نکرده بود، برگشتم و نگاهی دوباره و از سر بی علاقگی به اتاق انداختم و شانه بالاانداز گفتم: «هی!»
و در اتاق رو بستم و تو تاریکی خودم فرو رفتم.
الان که چند روزی هست ویروس ها جل و پلاسشون رو جمع کردن و رفتن، نه تنها اون نور رو می بینم و از خزیدنش تو اتاق لذت می برم، بلکه از این که زیباییش رو با جون و دل حس می کنم، هیچ کاری نمی تونم بکنم جز این که سر تعظیم فرود بیارم و بگم: «خداوندا سپاس!»