ویرگول
ورودثبت نام
NYX
NYX
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

شاخه نبات

از کجا شروع کنم!
انقدر یهویی به دلم نشست که حتی خودمم نفهمیدم کی اومد و صاحب قلبم شد..
و انقدم یهویی رفت که نفهمیدم کی قلبمو تبدیل به یه ویرونه کرد و بی صاحاب شد..
تابحال شده حس فرشته بودن بت دست بده؟
من کنارش ی همچین حسی داشتم،یجوری بهم نگاه می‌کرد انگار من تنها آدم رو زمینم )
باورت میشه باعث شده بود من ب ی چیزایی ت زندگیم علاقه مند بشم ک قبل اومدنش ازشون متنفر بودم؟
اما من دیگه از چیزایی ک اون دوست داشت متنفرم
و اون همه چیو من و دوست داشت!
حتی نقصام
و من الان از خودم متنفرم )
انگار کنار اون بود ک خودمو دوست داشتم و دوست داشتم که دوست داشته بشم،کیه که از دوست داشته شدن بدش بیاد؟!
اما الان چی؟
الان کی هست که کنارش بخوام دوست داشته بشم؟
الان کی هست که بخواد دستای همیشه سردمو گرم کنه؟
الان کی هست که بخواد دست تو چال گونم بکنه؟
الان کی هست  که بخواد مراقبم باشه؟
الان کی هست که بخواد موهامو بو بکشه؟
الان کی هستی که بخواد بغلم کنه؟
الان کی هس که هی یادآوری کنه همه چیو؟
هیچکی )
چجوریه که میگن از دل برود هر آن که از دیده برفت
درسته دیگه نمیبینمش ولی چجوری رد پاشو تو قلبم پاک کنم؟
من حتی دیگه نمیخوام کسی و جایگزین اون آدم کنم
چون حتی جای خالیشم توی زندگیه من قشنگه!
بعضی آدما با اینکه از دستشون دادی اما همیشه جایگاهی تو قلبت دارن که تو دلت نمیخواد بديش به هیچکس دیگه ای..
اما
الان کی هست که من بخوام همیشه حسرت بوسیدنشو داشته باشم؟
الان کی هست که من بخوام حرصش بدم؟
الان کی هست که من بخوام نگرانش باشم؟
الان کی هست که من بخوام هی گوشزد کنم سرعت مجازو؟
الان کی هست که من بخوام براش شال ببافم؟
الان کی هست که من بخوام دستای همیشه گرمشو بگیرم؟
الان کی هست که شبا با تصور بغلش خوابم ببره؟
چشامو میبندم با بسته شدن چشمام ی قطره میچکه
دوباره گریه های نصفه شبی سراغم میان
نمیدونم چرا اشکام تموم نمیشن
اگه دریام بود باید تا الان خشک می شد )
یه نفس عمیق میکشم
دوباره بام شهر
پاتوقمون
اما دیگه"ما"یی وجود نداره..
و دارم تنهایی بار خاطراتمونو به دوش میکشم
و این بار برای من زیادی سنگینه!
کاش یه دکمه ی دیلیت زندگیم داشت و بخش تو رو حذف میکردم چون من و تو تموم این شهرو باهم خاطره داریم،هر جا نگاه میکنم تو رو میبینم
انگاری دیوونه شدم هر کیو میبینم یه نمه شبیته میرم سراغش و میبینم ای دل غافل بازم که تو نیستی..
کافه میرم تو هستی،دقیقا رو همون صندلی گوشه کافه نشستی و داری ب ساعتت نگاه میکنی و منتظرِ منی )
سعدی میرم ت وایسادی و ب دیوار تیکه دادی و درگیر گوشیتی
کتابخونه میرم میبینم تو طبقه بالا ردیف سوم نشستی و کتاب میخونی
دیگه خسته شدم
میشه بیای حداقل خاطرات تو برداری و ببری؟
من دیگه نمیتونم..
راه میوفتم و قدم تو دل تاریکی میزارم
و باز صدات تو گوشم پلی میشه که میگی:
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثبات دادند
و این بار ادامه ی شعرو به جای گوش تو ،تو گوش آسمون زمزمه میکنم:
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کزان شاخه نباتم دادند


"NYX"

دوست دوستدل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید