این روزا که دارم 28 سالگی رو طی میکنم، بدون هیچ مناسبتی دارم به شب هایی فکر میکنم که نمیدونستم چجوری اونها رو به صبح برسونم و همین طور شب هایی که انقدر شیرین و ناب بودن که فکر کردم اگر چند تا از این شب ها و اتفاق ها تو زندگیم داشته باشم کامم رو از این جهان گرفتم. آدم هایی رو دوست داشتم، از آدم هایی جدا شدم، آدم هایی وارد زندگیم شدن که برکت زندگیم شدن، روزایی بودن که حس بدبختی داشتم و روزهایی هم بودن که از اوج خوش شانسی در پوست خودم نمی گنجیدم.
بارها پیش اومده که دلم خواسته که ترمز دستی این زندگی رو بکشم و از همه چی دست بکشم و برم یه گوشه و یه زندگی دیگه رو شروع کنم. ولی هر بار یه حسی دستاویزم شده واسه ادامه دادن.
به سالهایی که گذروندم فکر کردم و حس میکنم تو جایی از زندگیم وایسادم که میتونم مسئولیت تمام کارهای درست و اشتباهی که میکنم رو بپذیرم و بابتش خوشحالم.