مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینور و اونور میزنه
تو رگای خسته ی سرد تنم
ترس مردن داره پر پر میزنه
آهنگ "خسته" از فرهاد چند روزی هست ورد زبونم شده. بی حوصله شدم و روز و شبم رو نمیدونم دارم چطوری سپری میکنم. با اینکه هیچ چیز برام مهم نیست ولی دلهره خاصی همراهم دارم. به همه دل داری میدم و میگم خبری نیست و از لحظه لذت ببر ولی مغزم قفل شده. انگار روح از تنم جدا میشه و بدنم کرخت میشه.
سرکار میرم. باشگاه میرم. درسم رو میخونم. پیش دوستام میرم. مطالعه متفرقه میکنم. فیلم میبینم. ساز میزنم. روزمرگی هامو مینویسم. کنار خانواده میشینم اما انگار چیزی تو زندگیم کمه. شاید قابل حدس باشه ولی نمیخوام حتی تو ذهنم تداعیش کنم.
هنوزم دارم خودم رو سانسور میکنم و این شجاعت رو پیدا نکردم که جزئیات زندگیم رو به کسی بگم. هربار چیز های کلی رو مطرح میکنم و میزارم و میرم. من اعتراف میکنم که کمی ترس دارم. از بیهوده زیستن. از بیهوده ادامه دادن. از اینکه به کجا خواهم رفت؟
به همه لبخند میزنم. با همه خوش و بش میکنم. همه به من لبخند میزنن. باهام احوال پرسی میکنن. باهام دست میدن. بغلم میکنن. باهام شوخی میکنن. از چهره شون مشخصه قلبا دوسم دارن ولی من ته دلم از آدما خوشم نمیاد. شاید ژنتیکی باشه چون پدر و مادرم هم تقریبا اینطورن. مقداری جامعه گریز مقداری جامعه ستیز و من تو رگ هام باید چی باشه؟!