دیشب شب یلدا بود و چون همسرم نبود و رفته بود سفرکاری، قرار بود با خواهرا دخترونه خونه ما باشیم، دیروز صبح که بیدار شدم اولین پیامی که برام اومد این بود: چک شماره .... حساب ..... برگشت شد. چک ! من ک چکی برای این تاریخ به کسی ندادم ! فک کن فک کن باید یادت بیاد به کی چک دادی!
این اولین باری نبود که این پیامو میدیدم ، روزای پر ماجرا کم نداشتم ، پس دیدن این پیام اول صب خیلی نمیتونه روان منو بهم بریزه ، اما میتونه باعث بشه با سرعت جت حاضر بشم و خودمو به شرکت برسونم.
وقتی رسیدم دفتر سریع دسته چکمو نگاه کردم ، هرچی ته چکا رو میدیدم بیشتر امیدوار میشدم که اشتباهی شده ، عاخه اگه چک برگشت بشه باید حسابام مسدود میشد که نشده ، پس هنوز امیدی هست .
واااای بیمه! یهو یادم افتاد که حتما چک ضمانتی که به تامین اجتماعی دادم رو برگشت زدن، بابت ی سری بدهی ها که قسطی کرده بودم چک ضمانت سنگین ازم گرفته بودن، دو تا قسطشو دادم و سومی جنگ شد! و نتونستم سومی و چهارمی و پنجمی رو پاس کنم ، پس طبیعیه که تامین اجتماعی برگشتش زده.
خلاصه که فهمیدم وارد یک چالش جدید شدم. پولی ک تو حسابم بود رو زدم به حساب همسرم، بدهی اعتبار اسنپمو دادم که برای امشب اگه حسابم مسدود شد بتونم از اعتبارم خرید کنم .
طرفای ظهر بود که 5 تومن پول برام اومد، وسط این همه بی پولی ، این خودش معجزس برام ولی جرقه شادی تو قلبم خیلی دوام نیاورد، همون موقع پیام مسدودی حسابام اومد.یهو در یک لحظه شادی و غم رو باهم تجربه کردم ، دینگ دینگ دینگ شروع شد دونه دونه پیام مسدودی همه بانکایی ک حساب داشتم اومد برام .هر پیام ک میومد قلبم بیشتر فشرده میشد.
به هرحال هنوز امشب یلداست ، رسیدم خونه و خوشحال که خب الان میزنم اسنپ خریدای شب رو برام میاره ، جنسا رو انتخاب کردم رسیدم مرحله پرداخت ، ولی گزینه پرداخت از اعتبار غیر فعال بود ! باورم نمیشه ! تمام مدت قبل از مسدودی حسابم ی حسی بهم میگفت کیف پول اسنپو شارژ کن ولی من بهش گوش نکردم . اما اشکال نداره با همین چیزایی ک تو خونه هست ی چیزی درست میکنم .
رفتم تو اشپرخونه ، که چشمم خورد به ظرفای جمع شده روی سینک و ماشین ظرفشویی ک خراب شده ، پس باید سریع باشم و حداقل ظرفای بیرون ماشینو بشورم تا دخترا نرسیدن.
شیر اب رو باز کردم ، اب نمیومد، پمپ واحدمون خراب شده ! ای خدا از چند طرف عاخه .
احساس خیلی عجیبی داشتم ، از درون داغ بودم و حس میکردم دلم میخاد فقط گریه کنم ولی لبخند رو لبم بود، از همون لبخندا که وانمود میکنی بلدی اوضاع رو جمع کنی.
دیگه دلم مهمونی نمیخاست ، دلم فقط تنهایی و گریه میخاست. ولی باید ی کاری میکردم، من ک میدونم این مشکل بالاخره حل میشه پس با ناراحتیم نباید شب بقیه رو خراب کنم.
گوشیو برداشتم باید سریعتر مهمونی امشبو به خونه خواهرم جابجا میکردم.