ویرگول
ورودثبت نام
ایمان ابیلی
ایمان ابیلی
ایمان ابیلی
ایمان ابیلی
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

از کهریزک تا سنگلج

یوسف ترس‌خورده می‌گوید:«نذارتمون وسط راه؟»

به آمپر افتاده‌ی بنزین نگاه می‌اندازم.«نه بابا. می‌بره. خیالت تخت.»

آویزان می‌شود از گردنم و لپم را محکم ماچ می‌کند.

-«برو عقب دیوونه.» فرمان را توی دستم محکم می‌کنم.

-«قربونت برم. بگاز که اجرا نیم ساعت دیگه تموم میشه.»

پدال گاز را فشار می‌دهم و جاده‌ی کهریزک را تخته‌گاز می‌رویم بالا.

جاده خلوت است و وقتی جاده خلوت باشد فکر و خیال می‌آید سراغ آدم. به حماقتی که کردم فکر می‌کنم. وقتی یوسف کله‌ی سحر زنگ زد و گفت صدف آمده تهران حرف آخرش را همان اول خواندم. معشوقه‌ی شیرازی‌اش برای اجرای تئاتر آمده بود تهران و یوسف می‌خواست غافلگیرش کند و بعد از کلی پیام‌بازی برای اولین بار ببیندش. هر کی غیر از یوسف بود همان اول نه محکمی می‌آوردم و تمام. اما نه نیاوردم و دم غروبی که بابا چرت می‌زد دست کردم جیب شلوارش و سوییچ آنجل را کش رفتم.

موبایلم روی داشبورد زنگ می‌خورَد. ندیده می‌دانم باباست. جواب نمی‌دهم. یوسف تا می‌بیند گرفته‌ام صدای ضبط را زیاد می‌کند و با صدای نخراشیده‌اش همراه خواننده می‌خواند«آبادان شهر وفاست، غروب‌هاش چه باصفاست...» بعد به پهلوم سقلمه می‌زند:«با این آهنگایی که بابات داره همه مُرده‌ها میرن بهشت.» و هِرهِر می‌خندد. بعد از سیزده سال دیگر می‌دانم وقتی هِرهِری می‌خندد یعنی ته دلش خالی‌ست و ترسیده. هر دو ترسیده‌ایم. یوسف از دیدن صدف، من از بابا اما هر کدام سعی می‌کنیم روحیه‌ی آن یکی را سرپا نگه داریم. موبایلم ساکت می‌شود. چهارمین میس‌کال از بابا.

نرسیده به جاده بهشت زهرا کم‌کم تعداد ماشین‌ها بیشتر می‌شود و دنده فقط توی یک و دو جا می‌رود. یوسف ساعتش را نگاه می‌کند و با دستپاچگی می‌گوید«حاجی آژیر بکش راه بدن بهمون.»

-«اینا به اورژانس راه نمی‌دن. می‌خوای به نعش‌کش راه بدن؟»

گوشش بدهکار نیست. کار خودش را می‌کند و دکمه‌ی آژیر را می‌زند. نور قرمزی پخش می‌شود روی جاده و بدنه‌ی سفید ماشین‌ جلویی صورتی می‌شود؛ خودش را کنار می‌کشد. یوسف طوری نگاهم می‌کند که یعنی«دیدی گفتم راه میدن.»

کمی جلوتر، وقتی ترافیک روان‌تر می‌شود، افسر راهنمایی رانندگی برایمان کفگیر بلند می‌کند. گفتم حتماً ریش و سبیل تُنُکم گواهینامه نداشتن‌ام را لو داد. همزمان که توی ذهنم افسر را رد می‌کنم و او ایست می‌دهد و به لاستیک‌هایم شلیک می‌کند سرعتم را کم می‌کنم و کنارش توقف می‌کنم. سرباز است. شیشه را پایین می‌کشم و با صدایی کلفت‌کرده می‌گویم«خسته نباشی جناب سروان.»

خم می‌شود و داخل ماشین را نگاه می‌کند. اول من و بعد یوسف را. امتداد نگاه افسر را دنبال می‌کنم و از دیدن یوسف جا می‌خورم. مثل یاکریم باران‌خورده بغ کرده و می‌لرزد. من و سرباز هر دو در سکوت نگاهش می‌کنیم تا لب باز می‌کند و می‌گوید«...جناب سروان... پدرم...» و دستش را می‌گیرد جلوی صورتش. آنقدر خوب ننه من غریبم بازی درمی‌آورد که یک آن خیال می‌کنم احمدآقا واقعاً آن پشت خوابیده. سرباز انگار دلش ریش شده می‌گوید:«برید پیش جناب سرگرد.» و به سمند سفیدی که پنجاه متر جلوتر پارک شده اشاره می‌کند.

بی‌دلیل تشکر می‌کنم و شیشه را می‌کشم بالا. وقت رفتن پیش جناب سرگرد به یوسف می‌گویم:«اونو رد کردیم، این یکی رو چی کار کنیم؟»

به سمند نزدیک می‌شویم. سرباز را از آینه بغل می‌بینم. ما را می‌پاید. کنار سمند توقف می‌کنم. جناب سرگرد شکمِ دست و پادار سبزه‌رویی است که فرو رفته توی صندلی و سرش توی موبایل است. یوسف شیشه را پایین می‌کشد و قبل از این که جناب سرگرد چیزی بپرسد می‌گوید:«خسته نباشید. می‌خوایم بریم سنگلج. گفتن از شما بپرسیم.»

درود بر شرف نداشتت یوسف!

جناب سرگرد، خرکیف، باد به غبغب می‌اندازد و دستش را مثل عقربه‌ی قطب‌نما جلو می‌گیرد و می‌گوید:«همینو مستقیم برید می‌خورید به تندگویان و بعد...»

به آدرسی که می‌دهد توجه نمی‌کنم. فقط به درجه‌ی شیاد بودن یوسف فکر می‌کنم. آدرس دادن جناب سرگرد که تمام می‌شود دنده را جا می‌کنم و فرار.

به یوسف نگاه می‌کنم. یک آن به ذهنم می‌رسد تا الان بهم رحم کرده سرم را کلاه نگذاشته. چشم تو چشم که می‌شویم هر دو می‌زنیم زیر خنده. تلفنم زنگ می‌خورد. خنده توی دهنم می‌ماسد و حواسم را می‌دهم به جاده.

رفته‌رفته گاردریل‌ها تبدیل به ساختمان می‌شوند و نهال‌های ترکه‌ای کنار اتوبان درخت می‌شوند؛ به خانی‌آباد نو می‌رسیم. دور قلعه‌مرغی نیم‌چرخی می‌زنیم و جلوتر، پشت چراغ قرمز می‌ایستیم. یوسف بی‌مقدمه می‌گوید:«حاجی اگه صدف بدش بیاد چی؟»

-«از چی؟ از آنجل؟»

همانطور خیره به جلو می‌گوید:«نه از من.»

-«از خداشم باشه.»

بی‌آن که نگاهم کند می‌گوید:«دوربرگردون دور بزن حاجی.» خودش را باخته.

براق می‌شوم.«خر نشو.»

-«اتفاقا الان خرم. چرا فکر کردم با دیدن من خوشحال میشه؟»

نمی‌دانم در جوابش چه بگویم. خودم هم یاد خانه می‌افتم و این که احتمالا بابا الان دارد کمربند به دست توی خانه قدم می‌زند و فِرت‌فِرت سیگار می‌کشد و منتظر است برگردم. بدتر این که ممکن است یکی بهش زنگ بزند و بگوید جنازه‌مان مانده روی زمین، کجایی حسین‌آقا!

شاید آن لحظه، درست پشت چراغ‌قرمز، ما دو نفر بازنده‌ترین آدم‌های کره‌ی زمین بودیم. هر دو در سکوت خیره شده‌ایم به شمارش معکوس قرمز رنگی که انگار قصد سبز شدن ندارد.

یک‌آن به سرم می‌زند می‌گویم:«یوسف.»

-«هوم؟»

-«بیا تا دم سالن به هیچی فکر نکنیم. فقط آهنگ گوش کنیم. باشه؟»

چیزی نمی‌گوید. چند ثانیه‌ای در سکوت می‌مانیم تا یوسف با همان جدیت نیم‌چرخی می‌زند سمت من و می‌پرسد:«بریم بندر؟» و آنچنان رقص گردن ریزی می‌آید که از این تغییر حالت ناگهانی جا می‌خورم. من هم پیچ وُلوم پخش را می‌چرخانم و دست‌های بندری را بلند می‌کنم.«دختر بندری، تو مال منی...»

چراغ سبز می‌شود.

وقت حرکت چشمم می‌افتد به راننده نیسان بغل دستمان که خرمات، نگاه‌مان می‌کند. طاقت نمی‌آورد. شیشه را پایین می‌کشد و می‌گوید:«صاب میت اینقد شاد ندیده بودم.»

ماشین‌های پشت سر بوق می‌زنند. می‌خندیم و می‌رویم و راننده نیسان را در خماری می‌گذاریم.

حالا خورشید رفته و آسمان رخت سرمه‌ای تن کرده. چراغ‌های آنجل را روشن می‌کنم. تیز فرمان می‌چرخانم و از کارگر می‌پیچم توی قزوین. یوسف آنقدر ساعتش را نگاه می‌کند و بدو بدو می‌کند که نمی‌دانم با چه سرعتی خیابان بهشت را می‌پیچم تو.

تماشاخانه جلوتر است. جمعیتی جلوی در خروجی ایستاده‌اند و سیگار دود می‌کنند؛ نمایش تمام شده. ته خیابان جاپارک پیدا می‌کنم و آنجل را همان‌جا فرود می‌آورم.

شوخی شوخی جدی شد؛ رسیدیم سنگلج. هر دو پیچ شده‌ایم به صندلی و نمی‌دانیم چه کار کنیم. مثل پسربچه‌ای که با تیرکمان گنجشک زده و حالا نمی‌داند باید با آن چه کند. یوسف نگاهم می‌کند. منتظر است چیزی بگویم تا دل پیدا کند برود. یقه‌ی پیراهنش برگشته بالا. یقه‌اش را صاف می‌کنم. لبخند می‌زند، لبخند می‌زنم. از ماشین پیاده می‌شود. رفتنش را نگاه می‌کنم. شوخ و شنگ و مضطرب قدم برمی‌دارد.

من می‌مانم و آنجل. دو تا میزنم روی فرمان و می‌گویم«حقا که آنجلی.» و بعد از این جمله سکوت تمام کابین را پر می‌کند. سکوت اجازه می‌دهد با خودم خلوت کنم. بعد نرم‌نرمک چهره‌ی بابا با آن سبیل پرپشت و ابروهای درهم رفته جلوی صورتم ظاهر می‌شود و دلم هری می‌ریزد. یوسف برای به دست آوردن صدف دل به دریا زد. چرا من نزنم؟ حالا نوبت من است خودی نشان دهم و با ترسم روبه‌رو شوم. موبایل را برمی‌دارم و به بابا زنگ می‌زنم. بوق اول که می‌خورد قطع می‌کنم.

فکر می‌کنم پیامک دادن در این شرایط بهتر است. با خودم مرور می‌کنم. منطقی و سرراست تمام ماجرا را برایش توضیح می‌دهم و تمام. برایش می‌نویسم:«سلام بابا. غلط کردم.»

می‌نویسد:«علیک سلام. معلوم است کجایی؟»

«با یوسف اومدیم تهران. یه کار واجب پیش اومد.»

«تهران؟! بارک‌الله. یعنی انقدر راننده شده‌ای؟»

نمی‌دانم طعنه می‌زند یا تشویق می‌کند. بابا همیشه غیرقابل پیش‌بینی بوده و هست. چیزی نمی‌نویسم.

می‌نویسد:«احتیاط کن. کمربند ببند. زود بیا خانه.»

می‌نویسم:«چشم.»

گوشی را می‌گذارم جیبم. نفس عمیقی می‌کشم. حالا آرام‌ترم.

از پشت سر صدای خنده‌ی دختر و پسری به ماشین نزدیک می‌شود. پسر هِرهِری می‌خندد. از آینه بغل نگاه می‌کنم، خودشان‌اند. حرف‌هایشان را درگوشی می‌زنند اما خنده‌هایشان بلندبلند است.

صدف هیجان‌زده می‌گوید:«تو دیوونه‌ای بخدا. وقتی گفتی با آمبولانس اومدی فکر کردم شوخی می‌کنی.»

یوسف دستپاچه می‌گوید:«بهت گفتم که هستم.»

صدف می‌پرسد:«حالا اون پشت جنازه هم داری؟»

بهترین وقت پیاده شدن است. «سلام.»

دختر از هیجان جیغ کوتاهی می‌کشد. خوب که براندازم می‌کند می‌پرسد:«آقا ایمان؟»

-«مخلص شما.»

می‌گوید:«یوسف خیلی از شما تعریف کرده برام.»

از همان نگاه‌ها که بین لواندوفسکی و رویس رد و بدل می‌شود! از همان‌ها.

سوییچ آنجل را می‌گیرم بالا.«بفرمایید.» یوسف سوییچ را قاپ می‌زند و سوار می‌شوند. صدف می‌‌پرسد:«شما کجا می‌شینید پس آقاایمان؟»

به کابین عقب اشاره می‌کنم.«من این پشت راحتم.»

مثل بازیگرهای تئاتر تأسف می‌خورد و می‌گوید:«اینجوری که زشت شد.»

-«نه من عادت دارم.» و هر سه می‌خندیم.

طبق قرار قبلی در اتاقک را باز می‌کنم و کون‌سره خودم را می‌کشم داخل. یوسف استارت می‌زند. آنجل غرش می‌کند. صدای صدف از دریچه شیشه‌ای کوچک می‌آید که با هیجان می‌گوید:«تا حالا آمبولانس‌سواری نکردم!»

خوشم آمد. دختر خاکی و خوبی‌ست.

حالا که دیگر دلشوره‌ی یوسف و بابا را ندارم با خیال راحت سرم را می‌گذارم و روی برانکارد دراز می‌کشم و از ته دیافراگم آخیش خسته‌ای ول می‌دهم بیرون.

صدف می‌پرسد:«چی شد اصن اینجوری اومدین؟»

یوسف می‌گوید:«داستان داره...» بعد شروع می‌کند به تعریف کردن ماجراهای امروز. حین تعریف کردن می‌خندد، می‌ترسد و با حرکات دستش جزئیات را ترسیم می‌کند. صدف با دقت گوش می‌کند و به وجد آمده.

سوار بر آنجل، خیابان بهشت را دلی‌دلی بالا می‌رویم و صدای صمیمی‌ترین رفیقم از شکاف دریچه می‌‌آید که دارد خاطره‌ی کله‌خری‌هایمان را تعریف می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم. کاش مرگ واقعاً چیزی شبیه این باشد.

پایان.

ایمان ابیلی.

اتو ابزاردنده عقب با اتو ابزار
۶
۱
ایمان ابیلی
ایمان ابیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید