عاطفه محمودی
عاطفه محمودی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مهمانی ستاره‌ای

سفر از جایی شبیه اینجا شروع شد.
سفر از جایی شبیه اینجا شروع شد.


اواسط ماه بهمن بود. دیروزش برف دلخواهی باریده بود و حالا که آفتاب کم‌جان زمستان بالا آمده بود، چی جذابتر از رفتن به کوه. وقتی که هم برف باشد هم آفتاب. باکیفیت. خواستنی.
رفته بودم توی برف‌ها. روی کوه. شهر دور و دورتر می شد. کوه، خلوت بود. تا چشم کار می کرد برف بود و برف و برف و گیاهان مقاوم و قوی که زیر برف‌ها زنده بودند و حالا راهی به نور می جستند.
بعد از ساعت ها لذت بردن از سکوت دلچسب و آرامشی که تنها در همان مختصات یافت می شد، نور کم کم جای خود را به شب داد. شب با آن ابهت و عظمت و شکوه.
ستاره ها یکی یکی بر پهنه ی نیلی آسمان خودنمایی می کردند. نیلی کم کم رفت و سیاه آمد. جمعیت ستارگان بیشتر و بیشتر شد آن قدر که انگار کنی یک مشت پولک بریزد روی روسری مشکی مادر جان.
نگاهم یکسره به بالا دوخته بود. ستاره ها. ستاره ها. یکی آنقدر کوچک که انگار رد نوک سوزنی بر مخمل شب باشد، یکی شکل دیگر. در حال انتخاب ستاره ی دلخواه از میان این تنوع بی نظیر و بی پایان بودم که نوری، متمایز از همه انچه که تاکنون دیده بودم عبور کرد. در یک آن. با سرعتی که دنبال کردنش برایم ممکن نبود. با آمدنش یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. رفته بود اما. دستم به آن نمی رسید.

برگشتم سراغ ستاره‌بازی خودم. بعد از مدتها جستجو دیدم هر چه این کار را بیشتر ادامه دهم، انتخاب برایم سخت تر می شود. دل را زدم به دریا و یک ستاره ی معمولی که از اینجا سفید دیده می‌شد را انتخاب کردم. حالا که مدتها بود روی یک کنج ناهموار کوه دراز کشیده بودم و کشیک ستاره ها را می دادم، بالاخره کارم را انجام دادم و پا شدم. ایستادم. دست بردم به سمت ستاره ی مورد نظرم. دست بردم. دست بردم. در یک لحظه ی فرازمینی، ستاره دست من را گرفت. از سطح کوه بلند شدم. رفتم. رفتم. رفتم.

ستاره در دستانم نه، که دستانم در دست ستاره. توی فضای بالایی، جایی که هوا طور دیگری است و صدا جور متفاوتی است و سیاهی معنای جدیدی پیدا می کند، سبکبال و بی وزن داشتیم پرواز می کردیم. هیچ نمی گفتیم چون هر چه می گفتی از کمال کیفیت این تجربه کاسته می شد. در سکوت با ستاره پرواز کردم. پرواز کردم. با ستاره ام از زمین اوج گرفتم و تا قلب این کهکشان جایی در دل یک سحابی سن‌وسال‌دار و عیال‌بار یکسره پرواز کردیم.
جایی وسط ترکیب عجیب آن همه تاریکی و روشنی و گرما و آتش و سنگ، انگار که من هم از خودشان باشم، نشستیم، آسوده. دست در دست ستاره ام. چشمهایم قدرت جادویی یک تلسکوپ را پیدا کرده بودند و حالا با کمی چرخش سر، زمین را پیدا کردم. انگار که یک نقطه‌ی کوچک. در دوردست ها. از آنجا آمده بودم و حالا در میان یک دنیای عجیب، از آسمان به زمین خیره شده بودم. همان کوه برفی. همان نقطه ای که سفر از آنجا شروع شد.

ستاره گفت دلت چه می‌خواهد؟ کوتاه، آرام و با طمانیه. انگار که کلید همه‌ی قفل‌های بسته‌ی کائنات را توی جیب پشتی‌اش داشته باشد. گفتم: هیچ. ستاره دیگر هیچ نگفت. هیچ.
اینجا که بودم حرکت شهاب‌طورها یک چیز عادی بود. انگار که پرنده‌های این آسمان بودند. بزرگ، پرنور، گرم و سریع. چشمم در حال دنبال کردن یکی بود که دیگرانی از هر جهت می آمدند و می‌رفتند. چرخش همه چیز آنقدر سریع بود که دستان گرم ستاره را محکم تر گرفتم.
چرخیدیم. چرخیدیم. مثل کودکی‌ها. تمثال غریبی از عمو زنجیرباف. حالا به مهمانی دیگری آمده بودیم. در یک سیاهچاله.
هیچ.

جهان خیالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید