اردیبهشت 1402 ،سی و هفت ساله ام. اما نه. زمانِ لعنتی جلو نمی رود انگار. اردیبهشت 1385 است.دانشجوی سال اول دانشگاه خلیجم. سال هاست که همان دانشجوی سال اول خلیجم. هوا شرجی ست. چیزی به میانترم انتقال جرم نمانده است..سخت است این درس لعنتیِ دلچسب. درست دمِ درِ ورودی دانشگاه عده ای کوله به پشت، آماده ی سفر ایستاده اند.خوب میدانم مقصدشان کجاست. این را از عطر اردیبهشتی خنده هایشان میفهمم. بهار نارنج های شیراز ،باید لنگ بیندازند در مقابل بوی کاغذهای کاهی کتابهای تازه. عبور میکنم.با لبخندی تلخ. ازکنار کاروانِ شادِ اردیبهشت.
سال 1402 است.باز هم عطر اردیبهشتی تهران را حس میکنم.این بار از گزارش های کوتاه و گاه و بیگاه جعبه جادو. شبکه چهار ناامیدم نمیکند هیچگاه. عصر است. چای مینوشم. چسبیده به تلوزیون. با گزارشی کوتاه از نمایشگاه.با زیرصدایی از همهمه ی جاری در غرفه ها. چه طعمی دارد چای با عطر اردیبهشت...