طوبی طیبی
طوبی طیبی
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

بالانشینی...

مادرم میگوید آن زمان ها ( آن زمان ها که میگویم شاید حدود سی سال پیش باشد.زمانی که هفت ساله بوده ام.و بازهم در میان پرانتز این را بگویم که من از آن زن ها نیستم که از گفتن سن و سالم طفره بروم.با یک عملیات جمع میتوانید بفهمید که سی و هفت ساله ام. زنی دهه شصتی)عادت به نشستن برروی بلندی داشتی.دخترعموی پیشگوی مادرم،معتقد بود من در آینده به جایگاه بلندی در جامعه خواهم رسید.بماند که احتمالا من هم جز استثناهای قوانین نانوشته خلقت هستم.

یکبار وقتی که پدرم، نردبام مرد پیر همسایه را برای درست کردن آنتن های قدیمی و درب و داغانی که روی پشت بام نصبش میکردند به خانه آورده بود،دور از چشم پدر از آن پله های آهنی و کج و کول بالا رفته بودم و پدرم درست زمانی متوجه شده بود که بین هوا و زمین،با حالتی خنده دار،در حال سقوط بودم.فکر نکنید که پدرم توانسته بود مرا در نیمه های راه بگیرد و سوپرمن وار نجات دهد.نه خیر.دور از جان شما،درست مثل رب گوجه ای که پهن میشود وسط فرش آشپزخانه و دیگر جمع نمیشود،کف حیاط خانه افتاده بودم.اما از آنجا که حیاط خانه های ما دهه شصتی ها،آن هم در شهرستان،گاهی به جای سیمان و موزاییک های بی روح،خاکی بوده است،جان سالم به در بردم.

خلاصه اینکه،برعکس پرنده ای که آن بالاها به اوج میرسد و نگاه بالا به پایینش،ما آدم ها را سخت آزار میدهد من از این بالا نشینی ها به جایی نرسیده ام. اینرا برسانید به گوش دخترعموی پیش گوی مادرم.آن که دل مادر از همه جا بی خبر و خوش خیال من را بیخود و بی جهت به آینده فرزندی چون من را امیدوار کرد...



داستان عکس منداستان عکس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید