
ساعت حدود 12 است.حتی وقتی دختر سه ساله ام،برادر یکساله اش را هل میدهد،عصبانی نمیشوم.درست مثل آدمی که بدنش سِر شده باشد ،با بی خیالی پسر طفل معصوم را بغل میکنم.خودش یاد گرفته است آرام شود.چند روزی ست سرفه میکند.اما علی رغم تلاش های من و خانم دکتر شیک و مانکن مانند بیمارستان،بهبود نیافته است.
آسمان ابری ست.باران نمیبارد اما.ابرها هم درست مثل من روز بدون دستاوردی داشته اند.
ساعت از 12 عبور میکند.شعله های اجاق گاز خاموشند.خبری از ناهار هم نیست.
پسربچه ام پایین نمیرود.یکدستی پست جدید را تایپ میکنم.
با اینکه بین الطلوعین را بیدار مانده ام(طبق هدفگذاری که برای امسال کرده بودم) اما هنوز حس خوبی ندارم.
شبکه پویا اذان پخش میکند.
به سجاده پناه ببرم
شاید چادر گل گلی که خواهرم از مشهد برایم خریده است دستاوردی به ارمغان بیاورد ...