Dandelion??
Dandelion??
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

"او"

مشت هایش بی وقفه به سمت دیوار نشانه می رفتند. خون از روی مفصل هایش می چکید. فریاد نمی زد. حتی گریه هم نمی کرد، صدایی ازش در نمی امد.

سایه درونش داشت جیغ میزد، دست و پایش می لرزید و گریه می کرد، فریاد هایش به بلندی صدای باد بود وقتی که آزادانه بین درختان جنگل در تنهایی قدم می زد.

اما توی صورتش چیزی نبود. فقط مشت، مشت، مشت و مشت...

" او" داخل اتاق دوید.

"او "بهترین و صمیمی ترین دوستش بود:)

مشت های زخمی اش را دید.از دیوار دورش کرد. نگاهش کرد و در آغوشش گرفت. بغضش ترکید و اشک هایی که روز ها توی قلبش تبدیل به خرده سنگ شده بود گونه هایش را داغ کرد. نشست. "او" در آغوشش گرفت.

اگر او را نداشت که نجاتش بدهد چی میشد؟

اشک هایش تبدیل به لبخند شدند.

او را در آغوش گرفت و در گوشش گفت: دوستت دارم:)

او ارام نجوا کرد: منم همینطور، منم همینطور




بهترین دوستمشتاوکمکدوست داشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید