بهار دوم وقتی برگشتم به همان بن بست کشیشی داشت لباس حاجی فیروز را از جعبه خاطراتش بیرون می آورد. کریسمس درختان کوچک انار نزدیک بود. کشیش در ناخودآگاه خود داشت این جملات را مرور می کرد:ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد.
ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود.
نان کفاف ما را امروز به ما بده.
و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز، آنانکه بر ما گناه کردند را میبخشیم.
و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده.
زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست برای همیشه آمین
این جمله برایم آشنا و درد آور بود. اجداد من کسی را بر خود صلیب داشتند که فرستاده و یا شاید خود خدا بود. در سکوت شب غرق در گناهان اجدادم و اتفاقات گذشته بودم. که قامت استوارم زخم شد ترسیدم، لرزیدم بعد از مدت کوتاهی کسی با دلی سرشار از خشم و کینه من را بغل کرد. تبری دستش بود که از آن رد خونی تازه به چشم می خورد. تا او را دیدم شناختم.
تازه به این بن بست سرد آمده بود. یک تلسکوپ را از پنجره اتاقش رو به موهای من و آسمان من روانه کرده بود. رو به من شعر سپید می خواند. باله می رقصید و بدون شرم و خجالت لباس های زیرش را به من میسپارد.می ترسید باد سر هرز آن ها را به دور دست خجالت پر دهد. لخت می شد، وان حمام را پر از گلهای کاکتوس وحشی می کرد. آهنگی از گذشته خونین سرخپوست های مهاجر می خواند، تنها در خود زندگی می کرد. درد مشترک عشقی را به کول می کشید. که یک ساحل شن و صدف در شلوغی آن گم میشد. به شانه های من انار آویزان می کرد. لبان انار رنگش را گاهی به برگهای خوش شانس من می رساند و سوت می کشید. شبها بلند بلند به صدای درد و ناله افکارش می خندید.او عاشق خون آگاوه بود. او طعم مستی کرمها بطری آگاوه را حفظ بود. آن را با لذت سر می کشید .من عاشق مستی او شده بودم و بدون شک خیلی ها عاشق او بودند و شده بودند. فقط این تبر و پرده سیاه ذهنش من را ترسانده بود. باید از کالبد خودم بیرون می آمدم، باید دوباره بغلش می کردم تا بفهمم این پرده چیست؟ همان شب که اولین سیگارش را بر تن سردم خاموش کرد از او ترسیدم من را داغ زد. خودم را به اتاقش چسپاندم . بوی یلدا زمینی نبود. سیگارهای برگ کوچکش بهانه ای بود برای مخفی کردن عطر وجودش.
به اتاق اول رفتم که عکس دشمنهای من را به دیوار زده بودند. دسته همه تیرها از اقوام من بودند.
به اتاق دوم رفتم که بوی خون مانده میداد و ارواحی سرگردان با خشم به دیوارهای اتاق ناخن می کشیدند.
شومینه اتاق یلدا خاموش بود. چیزی برای سوختن نداشت. موهایش از سرما دور گردنش تاب بسته بود. لحاف محکم بغلش کرده بود. هوای سر مست من با کامجوئی . خودش را به بهانه گرم کردن این دختر زیبا و تن سرد، به سینه و لبان او چنگ می انداخت. از فرصت استفاده کردم چند بار لبهایش را برای خودم در عمق پیکرم حک کردم، دست و پاهای او را از خستگی پاک کردم. چوبهای کهنه تختش را قسم دادم چند دقیقه به جای جیرجیرکردن آهنگ چوپان تنها را اجرا کنند. خروجی شومینه پن فوتی از جنس برادر هنرمندم گذاشتم. و آرام خزیدم زیر لحاف، مثل ابر، یلدا را بغلش کردم تن او سرد بود. ومن با گرمای شدید شروع به باریدن کردم . یلدا هیچ فرکانس مشترکی با گیرنده های کهنه من نداشت. فقط قلبش سبز می طلبید، داشتم دیوونه میشدم. پشت تلسکوپ رفتم همان شب فهمیدم عشق و ریاضیات در جهان من رکن اصلی را بازی میکنند.
در مختصات خودم و یلدای شرقی درختی در سیاره امید یافتم خشک شده بود و هزاران بند و تکه ها پارچه سبز ، سفید و قرمز به شاخه های آن گره خورده بود. تصمیم گرفتم که برای آن درخت خشک، پیامی مشترک بفرستم. تو هنوز در خود یک جوانه داری نقطه. زمانی من به کاجهای پیر و خشک این پیام را میدادم و به قارچهای هرز ذهنشان آدرس اشتباه می خوراندم. همسایه سیاره امید خورشید بود. امواج فرابنفش اطراف او زیبا می رقصیدند. کسوف و امواج مغناطیسی خورشید چه شباهت عجیبی با امواج یلدا داشت. از نگاه ماه معلوم بود از همه چیز خبر دارد. اما نصف شده بود و فقط چشمش را می شد دید. ماه هم زیبا است. زمین ساجد کهکشان شده بود. زمین هم زیبا و جذاب است. تمام منظومه های عالم خورشید خود را با شعاع قلب عاشقهای تنظیم می کنند. چند شفق پایین تر از مختصات یلدا سیاره شادی بود که پر بود از دخترانی بلوند و بلند بخت . چشمان جادویی یکی از آنها از هزاران یلدا زیباتر بود.اما آنها به اندازه پنج سال نوری از من ریش کهنه دور بودند. دیلان حاکم رقص بود اما کسی او را نفهمید و او رفت . زمانی در این خاک ریشه داشت. قوم دیلان مغرور زندگی می کردند.هزاران فلامینگو به پای رقص دیلان نمی رسید. کم و کوتاه بود. ارتعاشات آن رقص هنوز در وجودم جا دارد . رقص آنها از هزاران داستان کهن حرف می زد. اما پایکوبی امروز فقط برای خورشید است. خسته شدم از یلدا از تلسکوپ از ثابت بودن و منتظر کسی که به من نگاهی سبز بیندازد.
همسایه جدید من سیاه قلب بود. چه بود.چرا به اینجا آمده بود. از کجا آمده بود. از کدام سیاره آمده بود. او فقط در اینجا زیبا بود. چرا تنها بود. باید او را می فهمیدم. چرا من همیشه رفتنش را می دیدم ؟ چرا همیشه باید چشم من به شیلنگی باشد، که دوست دارد خون من هدر برود.
شبها یلدا را که تلو تلو می خورد می دیدم بوی خون تاک می داد. آخرین سیگارش را سر کوچه روشن می کرد و ته کوچه روی پوست من خاموش می کرد. شاید فهمیده بود من درد را میفهمم شاید پیامی داشت. یا شاید این حرکت یعنی او هم به من فکر می کند.
پس چرا عکس دشمن های من را به دیوار زده بود. این دختر یک
روزآفتاب بود ساعتی بارانی و گاهی جای ماه فقط به درد دل های غمگین باد گوش میداد. به خشم تبدیل می شد و آنقدر خودش در خودش درد می کشید. که به جای صاعقه چندین بار محکم به زمین سخت می خورد. اینها را من پشت پنجره می فهمیدم .بالای سر من لانه مادری بود از جنس بهار و از عطر گلهای نایاب کوه دالاهو مادر لالایی برای تب, مادری برای ترس از خشم و درد یلدا، مادری که از موهای نرم طنابی محکم می یافت تا من هرشب به چرا من از او نیستم فکر کنم.هر روز قبل از مرگ خورشید چند بار به پنجره اتاق یلدا می کوبیدم پنجره را باز می کرد و من از بوی او و نگاهش مست می شدم . اما عکسهای روی دیوار بیشتر و بیشتر می شد.
کریسمس شد. برگهایم زیر پای عاشقان درد را تجربه کردند و زیر برف خوراک یخ ها شدند هر بهار من از عشق برای این برگهای زود رنج می گفتم و درد را موشکافی می کردم . اما همیشه برگها پشت سرمن به باد می گفتند کرم مغزش را خورده است.
زمستان بود و من باید برای تولد دوباره می خوابیدم اما تصمیم خودم را گرفته بودم نخوابیدم و خودکشی کردم پشت سر هم از آب برف و باران نوشیدم و مست آب شدم. سرمای بی رحم شکافی عمیق بر وجودم ساخت و خاک ریشه هایم را پس زد. از وسط به دو درد مساوی تقسیم شدم یک درد رو به آفتاب و درد دیگرم رو به راهی که یلدا می رفت. یلدا با موهای بافته شده بدون دلیل داشت برای همیشه از این بن بست می رفت. تلخ شده بود و لبش دیگر اناری نبود دوست داشتم بغلش کنم. اما او دوست دشمن های من بود. صدایش زدم ایستاد رو به من دستهایش را باز کرد یک تیر و دو نشان کرم هم بغلش کردم هم دوست دشمنهای خودم را کشتم. همان روز چند هیزم شکن سراغ نیمه دوم من آمدند از بالا شروع کردن به تکه تکه کردن نیمه دوم من که با دیدن اتاق یلدا وحشت کردند. کسی که شبها قاتل درختها را می کشت فرشته ای به نام یلدا بود. من عاشق او بودم مست و دیوانه او شده بودم.نمی دانستم دوستم کیست. خشم در من چگونه لانه ساخت . برگها چیزی می فهمیدن که من نفهمیدم من هم به جرم قتل او باید قطع می شدم. هر چند که در جهانی موازی خودکشی کرده بودم
من شدم آتش زیر و روی یلدا در کوه سینا هرچه او شومینه اش را با عشق به من خاموش نگه داشت. من به پاداش قلب روشن و چشم کور خودم برایش هفت شبان روز در آغوش او با افسوس سوختم. سرخپوستی دور آتش برای یلدا می رقصید و این را دعا را می خواند
یلدا مقدس است چون عشق را می فهمید. عشق را با سبز خونی نقاشی می کرد. پدر طبیعت، مادر زمین، موسیقی رقص باران
اگر درخت عاشق خطایی کرده است. دوباره او را ببخشید بگذارید برگ های سبز و برگهای خشک غمگین در آتش با هم برقصند ، بگذارید بلدرچینهای آواره در سایه خاکستری سایه اش لانه بسازند. سهم او را از آب همسایه به آرامش تنها بذر جا مانده از غروبش بدهید. تا تنور داغ است و یلدا اینجاست . تا هنوز مادران به ناشتای صبح ایمان دارند. خون در جام و جام بر جان من بزنید.عمر جهان هنوز روشن و مست است. هنوز تا شوق و جانم منتظر طلوع خورشید است. برای شادی قبیله ام ، از یلدا و درخت عاشق خشمتان را برگردانید. فرشته درخت و آن بذر به خون یلدا بدهکارند. تنها یک لبخند شما برای بهشت شدن آن بن بست ربانی کافیست. بهارسوم وقتی برگشتم به همان بن بست کشیش داشت یلدا را غسل می داد . کلید دعا های ما همیشه در دست دختران آفتابیست.