شاهرخ ویسی
شاهرخ ویسی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

سفر من با لاله واژگون

نیکاویسی
نیکاویسی

نام داستان: سفر با لاله واژگون

نویسنده: نیکا ویسی

داشتم به دانه‌ی گلی که تازه کاشته بودم آب میدادم که گلدان نورانی شد. در همان لحظه گلی سبز شد که غنچه های آن رو به زمین باز می شد.

گل گفت: سلام نیکا

من با تعجب به گل گفتم: چه زود سبز شدی و به حرف آمدی نامت چیست؟

گل گفت: نام من لاله واژگون است. تا زمانی که این راز بین ما باقی بماند من با تو حرف میزنم.

من از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.

گل گفت: من اینجا خیلی تنها هستم دلم برای مادرم تنگ شده است. دوستان من در تمام ایران پراکنده شدند.

دلم برای گل سوخت تصمیم گرفتم که او را به مادرش برسانم.

گل گفت: در خاک من ساعت زمان و مکان وجود دارد. من گفتم: وقتی خاک را خالی کردم ساعتی در گلدان نبود. گل گفت: بعد از سبز شدن ریشه من ساعت زمان و مکان در آن بافته می شود.

با خودم فکر کردم چگونه بدون خشک شدن گل، ساعت زمان را بیرون بیاورم. اگر خاک گلدان را خالی کنم گل میمیرد. از گل لاله واژگون پرسیدم: چگونه میتوانم از ساعت زمان استفاده کنم ؟

گل گفت: چشمهایت را ببند و گلدانم را در آغوش بگیر تا با هم به سفر در زمان برویم.

گل لاله من را به کوه دماوند برد آنجا هیچ لاله ای نبود. یاد آرش کمانگیر افتادم با دقت بیشتری نگاه کردم، روی صخره شاخه گل لاله ای کنار کمان آرش سبز شده بود.

به طرف گل لاله رفتم گل تا من را دید گفت: چشمت را ببند تا به لاله‌ی بعدی برسیم.

من فهمیدم کسانی که برای ایران جان خود را فدا می کنند یک گل لاله‌ی زیبا دارند.

گل لاله گفت: دوست داری کجا برویم؟ من گفتم: من را پیش فردوسی ببر.

فردوسی داشت شاهنامه را می نوشت. وقتی من را دید گفت: چو ایران نباشد تن من مباد. خیلی خوشحال بودم که فردوسی بزرگ را از نزدیک می بینم. گل کنار دست او من را صدا زد و گفت: باید برویم پیش دوستانم. چشمم را بستم وقتی رسیدیم صدای گریه می آمد. دشتی پر از لاله های واژگون را دیدم یکی از لاله ها داشت گریه می کرد.

از او پرسیدم تو لاله‌ی چه کسی هستی؟ او گفت: من برای تمام شهیدان ایران گریه می کنم. از او پرسیدم شهید کیست؟

لاله واژگون گفت: چشمت را ببند. وقتی چشمم را باز کردم دشت‌‌ِ لاله ها خشک شده بود. دشمن به ایران حمله کرده بود. تمام جوانان وطن به نبرد با دشمن آمده بودند. خیلی ترسیدم، صدای گلوله ها خیلی بلند بود. لاله واژگون گفت: نترس نیکا جان همه این سربازها برای دفاع از تو و ایران به نبرد با دشمن آمده اند. من دیگر نمی ترسیدم دوست داشتم جنگ تمام شود پس دعا کردم که جنگ با پیروزی سربازهای ایران تمام شود.

گل گفت: از خون جوانان وطن در این دشت این همه لاله دمیده است.

خدا صدای دعاهای من را شنید.جنگ با پیروزی ایران تمام شد.

هر کجای دشت که سربازی شهید شده بود. گل لاله واژگونی گریه می کرد.

چند گل کنار یک پوتین ، زرد و پژمرده شده بودند. از آنها پرسیدم چرا شما پژمرده و زرد هستین؟ یکی از آنها گفت: این سرباز بعد از شهادت گم شده است مادرش هنوز چشم به راه اوست.

من هم مثل آنها شروع به گریه کردم.

مادرم من را از خواب بیدار کرد. صورتم خیس از اشک بود. مرا بوسید و پرسید: دخترم چرا در خواب گریه می کردی؟

چون به گل لاله قول داده بودم سکوت کردم.

باید صبح به مدرسه می رفتم. آن روز خانم نوربخش درس فرمانده دلها را برای ما توضیح داد. یاد گل لاله‌ی خودم افتادم، تصمیم گرفتم با پدرم آن را به مزار شهدای گمنام ببرم چون تمام دوستهای او آنجا بودند. بعد از مدرسه به مزار شهدا رفتیم، پیرزنی مهربان با گلاب مزار شهدا را خوشبو می کرد. گل من تا پیرزن را دید خوشحال شد و شروع به گریه کرد. از او پرسیدم چرا گریه می کنی او گفت: از تو ممنونم که من را به دیدن مادرم آوردی.

گلدان گل را کنار پیرزن گذاشتم و به او گفتم: مادر جان پسرت در دل ما همیشه زنده است. پیرزن با لبخندی زیبا گفت: دخترم ایران به داشتن فرزندانی همچون شما افتخار میکند.

«من دوست دارم کشورم همیشه در صلح باشد تا هیچ مادری از فرزندش دور نباشد. »

لاله واژگونسفر لالهشاهرخ ویسیداستانشهید
نویسنده، شاعر ، پژوهشگر ، کارگردان ، فیلمنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید