ده سالم بود که متوجه تفاوت خودم با دیگران شدم. دنیای انسان ها برای جهان خیال انگیز و رویایی من زیادی واقعی بود پس من هم تصمیم گرفتم به جای آنکه از خیابان پر سر و صدا و شلوغ اصلی که چیزی جز دود و صدای بوق ماشین ها در آن خودنمایی نمیکرد خودم را به کوچه علی چپ بزنم.
در ورودی کوچه ایستادم و آینده را نگریستم.ترسناک بود؛تاریک و مخوف بود.برای لحظه ای ترس همه وجودم را در خود می بلعید اما ناگهان چشمانم راریز تر کردم و بادقت نگریستم....
کوچه ی علی چپ آنگونه هم که نشان می داد ترسناک نبود،درواقع تاریکی و بی فروغی پوششی بود برای آنکه تنها کسانی وارد آن بشوند که قدرتی خاص را دارا باشند.
قدرت خیال.
من هم که از اول زندگی ام در هپروتی رنگارنگ زندگی میکردم پس بلیط ورودی را داشتم و با جسارت پا در آینده ای نا معلوم گذاشتم.
از لحظه ورود عزمم را جزم کردم که دیگر به دنیای سیاه و سفید دیگران باز نگردم و هنوز که هنوز است درحال یافتن شگفتی های این کوچه هستم.
امید که در کوچه پس کوچه های این مسیر کسانی همرنگ خودم را بیابم.🌱
به نظرت رویای من چیه؟🙂
حدس بزن رویای من چیه؟!🙂🗒