کابلی
کابلی
خواندن ۱۸ دقیقه·۴ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه: جنایت و مکافات

متاسفانه نتونستم با ترجمه ارتباط برقرار کنم و خیلی عجیبه که علتش هم ترجمه بسیار روان و خوش خوان جناب آتش بر آبه! راستش من با ترجمه های جناب سروش حبیبی که متناسب با فلسفه گویی و دیالوگ های عمیق داستایفسکی بود عاشق این ابرمرد شدم، اما در این کتاب، مثلا دوست نداشتم جاهایی که وارد کتاب مقدس میشه رو اینقدر راحت بخونم و عبور کنم، بلکه منتظر بودم همونجور که معنا منو به چالش میکشه، ادبیات فارسی کتاب هم، متناسب با معنا، فراتر از صحبت های کوچه بازاری عادی باشه. در هر صورت حتما باید یا با ترجمه خانم آهی یا اصغر رستگار ( که بخش کوتاهی از جالب ترین قسمت های کتاب رو با اون ترجمه خوندم و حسابی لذت بردم) برگردم و دوباره یک جنایت تازه مرتکب بشم و با مکافاتش درد بکشم.

اما در عوض بیست تفسیر اینقدر عالی و درجه یک بودند که تصمیم گرفتم خلاصه ی قابل نقلی از این تفسیر ها رو اینجا بیارم. قطعا برای کسانی که هنوز سراغ داستایفسکی نرفته اند، مدخل بسیار مناسب و ترغیب کننده ای برای مطالعه آثار اوست. و صد البته برای کسانی که پای صحبت های جنابشان نشسته اند هم، قابل توجه و دل نشین است. پیشنهاد میکنم حتما یه وقتی رو براشون کنار بذارید.

شادی روح آن مرحوم مغفور، این متون را با صبر و توجه بخوانید.

99/8/1

?

داستایفسکی به روایت میرسکی

دمیتری میرسکی

خصلت اصلی ای که داستایفسکی جوان را از دیگر رمان‌نویسان سال‌های چهل و پنجاه سده نوزدهم متمایز می کند، نزدیکی او به گوگول است. او برخلاف دیگران، بیش از هر چیز به سبک نوشتار فکر می‌کرد، درست مثل گوگول. سبک او مثل گوگول نوشتاری محکم و پرمعناست، اگرچه همیشه هم همانطور بی نقص و دقیق نیست.

صفحه 1056

داستایفسکی از ژانویه ۱۸۵۰ تا مارس ۱۸۵۴ در اردوگاه کار اجباری امسک به سر برد. در تمام این مدت فقط انجیل داشت که بخواند و حتی لحظه‌ای هم خلوتی نداشت. در این سال‌ها داستایفسکی بحران مذهبی عمیقی را از سر گذراند. از ایده های مترقی اجتماعی دوران جوانی اش دست کشید و به دین مردم روسیه در آمد. اما او ایمان آورد، چون ملت ایمان داشتند. از طرفی، چهار سال کار اجباری سلامتش را از میان برده بود و حملات صرعش شدت یافته و با فواصل کمتر اتفاق می افتادند.

صفحه 1059

داستایفسکی اصلی ژرف اندیش یکی از مهمترین و مشهورترین چهره ها در تمام تاریخی تفکر بشری است؛ یکی از جسورترین و ویرانگرترین پدیده ها در حوزه مکاشفات پیشرفته روحی.

داستایفسکی ژرف اندیش به لحاظ عمق، پیچیدگی و اهمیت تجربه‌های روحی اش در تمام ادبیات روسیه تنها دو رقیب دارد، روزاناف و صد البته تالستوی که به نظر می‌رسد به دنیا آمده تا ضد داستایفسکی باشد.

مقایسه تالستوی و داستایفسکی سالیان متمادی برای منتقدان روس و غیر روس موضوع بحث داغی بود. در باب آریستوکراتی، ماده گرایی و غرور شیطانی یکی و، عامی بودن و تسلیم و رضای مسیحی و معنویت آن دیگری بسیار داد سخن داده اند. آیا گفتن این نکته ضروری می‌نماید که از آغاز سال های ۱۹۰۰ ( سده بیستم) این قیاس همواره به سود داستایفسکی تمام می شد؟ دلیلش هم این بود که همه جنبه های مدرن در روسیه، روح داستایفسکی را در مقابل تالستوی می ستود و تایید می‌کرد. اگر تفاوت موقعیت اجتماعی و تحصیلات را در نظر نگیریم، تفاوت اساسی میان این دو در آن است که تالستوی پارسا بود و داستایوفسکی سمبولیست.

داستایفسکی یکی از آن متفکرانی است که اندیشه‌های همیشه تاریخی دارد. حتی در مسائلی که در ناب ترین شکل روحانی مطرح می کند، باز هم با قانونی جاودان و ثابت و تغییرناپذیر سروکار ندارد، بلکه از درامی سخن می‌راند که همه نیروهای برتر عالم در بستر تاریخ بشری بازیگران آن هستند. همه حقایق تاریخی و فرهنگی برای داستایفسکی روشن شده‌اند و ارزشی مشخص، مثبت یا منفی، دارند. سیالیت، پیچیدگی و چند وجهی بودن تفکر او در مقام مقایسه با اندیشه خشک، هندسی و رک و راست تالستوی، ریشه در همین موضوع دارد. تالستوی( به رغم حساسیت نسبت به ریزترین جزئیات زندگی) در فلسفه اخلاقی اش، هم در سطح بالای آن نظیر اعترافات هم در سطح بسیار نازلتر یعنی جزوات منع نوشیدن الکل و تبلیغ گیاهخواری اش، گویی اقلیدس مقیاس های اخلاقی است. داستایفسکی با معیارهای فریبنده ارزش‌های سیال سر و کار دارد. برای همین است که ستراخوف، چنین با خشنودی، خلوص را به تولستوی و می‌توان گفت آمیختگی حتمی با ناخالصی را به داستایفسکی نسبت می‌داد. داستایفسکی هرگز با اعضای باثبات کاری نداشت، او به جریانات سیالی می‌پرداخت که اغلب جریان تباهی و پوسیدگی به نظر می رسید.

به لحاظ وضعیت اجتماعی تاریخی، مهم است توجه کنیم که در آن زمان، همانطور که تالستوی اشراف‌زاده( خصیصه ای که او را در میان ادیبان هم عصرش منحصر به فرد می ساخت) و از لحاظ فرهنگی همسطح تمدن فرانسه و تمدن سده هجدهمین اشراف روس بود، داستایفسکی هم برخاسته از بطن مردم و تا مغز استخوان دموکرات بود.

همین هم موجب فقدان هر نوع ظرافت و لطافت بیرونی و درونی در آثارش می شود که به همراه اطناب سخن، بی‌نظمی و نقص‌های بیش از اندازه و آسیب زننده، جزئی از ویژگی آثار او شده است. آخرین رمان های بزرگ داستایفسکی، رمان هایی ایدئولوژیک هستند. ایده رمان از مفهوم ادبی آن جدا نیست و همچنین نمی‌توان ایده را از داستانی که روایت می شود تفکیک نمود؛ همانطور که روایت را نمی‌توان از ایده جدا کرد.

صفحه 1064

گفت‌وگو در رمان‌های داستایفسکی و همچنین تک گویی، در آثاری که از زبان که از پرسوناژها نوشته شده‌اند نیز، مثل خود خالق شان، برآشفته و عصبی و بی قرار اند ( و گاه حتی به مرز جنون می رسند). همه آنها گویی با طوفانی از یأس و پژمردگی اشتیاق های روحی و تشویش، آشفته شده اند، طوفانی که از اعماق ناخودآگاه داستایفسکی برمیخیزد. با وجود شباهت خانوادگی همه پرسوناژ هایش، گفت و گو و تک گویی ای که برایشان نوشته است به لحاظ هنر معجزه‌آسای منحصر به فرد سازی و ویژه کردن، همتا ندارد. به نسبت دنیای کوچک و تنگ قهرمانان داستایفسکی، گوناگونی فردیت های آنان شگفت انگیز است.

صفحه 1073

کسی درباره داستایفسکی گفته که او ایده را حس می کرد، همان‌طور که دیگران سرما و گرما و درد را احساس می‌کنند. همین امر است که او را از باقی هنرمندان متمایز می‌کند. توانایی احساس کردن ایده را تنها نزد چند متفکر بزرگ نظیر پاول، آگوستین، پاسکال و نیچه می توان یافت.

داستایفسکی با رویکرد روانشناختی رمان می‌نویسد و اصلی ترین شیوه بیان او تجزیه و تحلیل است. در این معنا، می‌توان او را همزاد و تصویر آینه ای تالستوی دانست. اما هم وسیله و هم روش آنالیز او کاملاً با تالستوی متفاوت است. تالستوی روح را به اجزای زنده آن تقسیم می کند و اساس فیزیولوژیک تفکر، اعمال ناخودآگاهِ اراده بشری و اتم های عملکرد های شخصی را بررسی می‌کند. وقتی به بالاترین سطح تجربه های روحی می رسد، این تجارب دیگر بیرون از مرزهای زندگی به نظر می‌رسند، حد و مرزی ندارد و کاملا با تجربه یک فرد معمولی در تقابل اند. داستایفسکی اما، برعکس، تنها در آن زمینه های روانشناختی ای کار می‌کند که تفکر و اراده در آنها در تماس مداوم با هویت والای روحی است و جریان عادی تجربه مدام تحت تاثیر ارزش‌های نهایی و مطلق قرار می‌گیرد و هرگز آشفتگی‌های روح خاموش نمی‌شود. قیاس در این باب که چطور تالستوی و داستایفسکی هر دو یک احساس را تجربه می‌کنند و آن حس ناتوانی آزاردهنده است، به نظر جذاب می رسد. هر دوی آنان زجر می کشیدند. اما برای تالستوی این احساس کاملاً اجتماعی است، آگاهی از اثری غیرمفید که ظاهر انسان و رفتارش بر کسانی می گذارد که می‌خواهد در چشمشان خوش بنشیند. برای همین است وقتی که به استقلال اجتماعی رسید و آمال اجتماعی اش برآورده شد، این موضوع دیگر فکرش را مشغول نمی‌کند. داستایفسکی هم از ناتوانی رنج می برد، این رنج، ارزش نهایی و مطلق شخصیت انسانی است که از سوی دیگر ابناء بشر زخم‌خورده، درک نشده و تحقیر شده است. به همین علت بی رحمی داستایفسکی در تجزیه و تحلیل روان زخمی و رنجور بشری، مخصوصاً با گستره وسیعی از فعالیت نمایان می‌شود. به عقیده تالستوی، رنج‌های خودآگاه باید ویژگی اجتماعی داشته باشند، اگر نه، قدرت عملکردشان را از دست می دهند. اما به نظر داستایفسکی، خودآگاه، مذهبی و متافیزیکی است و هیچگاه از بین نمی رود. اینجاست که مسئله قضاوت درباره خلوص تالستوی و ناخالصی داستایفسکی دوباره مطرح می‌شود. تالستوی می‌تواند بر تمام نارسایی خود فائق آید و همچون انسانی عریان در برابر ابدیت ظاهر شود. اما روح داستایفسکی خود به شیوه‌ای جدانشدنی در شبکه‌های ناگشودنی و سمبولیک واقعیت نسبی گرفتار می آید. علت اینکه تالستوی بعدها جزئیات زائد رئالیسم را که تاثیری بر امور اساسی نداشت، محکوم کرد و داستایفسکی هرگز نتوانست از مرز امور موقت و غیر مطلق پا فراتر نهد، همین است.

روش تجزیه و تحلیل داستایفسکی نیز با تالستوی متفاوت است. او موشکافی نمی‌کند، بلکه بازآفرینی می کند. تالستوی همیشه می پرسد: چرا؟ اما داستایفسکی سوال می کند: چه؟ به مدد همین توانسته است در بسیاری از رمان‌هایش بدون تجزیه و تحلیل مستقیم احساسات کار را پیش ببرد و زندگی درونی شخصیت هایش را از طریق رفتار و گفتار آنها آشکار کند. چرا که آن چه این پرسوناژها هستند، ناگزیر در آیینه گفتار و رفتارشان منعکس خواهد شد. این یک موضوع سمبولیستی است که ارتباطی واقعی و تغییر ناپذیر را میان آنچه نسبی است( یعنی رفتار) و آنچه مطلق است( یعنی شخصیت) بیان می کند، در حالی که برای طرز تفکر و زاهدانه تالستوی، رفتار، تنها پوششی است که بر زاده هر فرد کشیده شده است.

صفحه 1074

شخصیت های داستایفسکی پر از معانی و اشارات متافیزیکی اند، با نماد گرایی پرورش یافته‌اند و، در عین حال، به طرزی باورنکردنی منفرد هستند. در این مهارت منحصر به فرد سازی شخصیت ها، داستایفسکی دست کمی از تالستوی ندارد. اما طبیعت منفرد سازی او متفاوت است. قهرمانان تالستوی از گوشت و خون و چهره های ملموس ساخته شده اند، گویی زنان و مردانی از آشنایان خود ما هستند، آنها همان طور که در زندگی می توان دید، معمولی و در عین حال تکرار ناشدنی اند. برای داستایفسکی اما آنها آدم نیستند، بلکه اشباح اند.حتی شهوت پرستان و هوس باز ترین گناهکاران او باز هم جنبه روانی وجودشان به منِ مادی و ملموس شان می‌چربد. جسم، جسم واقعی و مادی، در دنیای داستایفسکی حضوری ندارد، اما به جای آن ایده و بخش روانی وجود قدرت نمایی می کند و برای همین است که در دنیای او روح ممکن است در همان قلم روحانی خود مورد حملات جسم قرار بگیرد. این عصاره های روانی وجود از وحشتناک‌ترین و حیرت انگیز ترین ساخته های داستایفسکی اند و هیچ کس تا به حال نتوانسته است شخصیتی خلق کند که به لحاظ خباثت و ناپاکیِ ویرانگرش به کارامازوف پیر نزدیک شده باشد

صفحه 1083

داستایفسکی به رغم آنکه ژورنالیستی تاثیرگذار بود همیشه نویسنده ای برجسته هم به شمار می‌آمد (البته بیشتر پس از نوشتن مردم بینوا و خاطرات خانه اموات). او در زمان حیاتش درست شناخته نشد و کاملاً طبیعی هم هست، چرا که افکارش پیامبر مسلکانه بود و به لحاظ تاریخی با زمانه اش مطابقتی نداشت؛ زمانی که انقلاب را نوید می داد. داستایفسکی نخستین و عظیم‌ترین نشانه‌ از هم پاشیدگی روح روسی در بالاترین سطح آن است که در نهایت به متلاشی شدن روسیه تزاری می‌انجامد.

صفحه 1085

داستایفسکی خوراکی است که فقط کسانی که رنج های روحی عمیقی را از سر گذرانده اند، می توانند آن را به راحتی هضم کنند.

صفحه 1086

????

بیم و امید رازورزانه داستایفسکی

چارلز گری شاو

نوشتار داستایفسکی به مثابه رودی است که ساحل و بستر را با خود می شوید و می برد و توده‌های بزرگ واقعیت بر سطحش شناورند.

صفحه 1135

داستایفسکی انسان شناس، به هیچ وجه حاضر نمی‌شود که قهرمانانش را جزئی از نوع بشر به حساب بیاورد، درست با همان شدت و حدتی که نمی‌خواهد زمین را خانه امن آن‌ها بداند. پاسکال می گوید انسان نه فرشته است نه شیطان، اما بر اساس محاسبات داستایفسکی، انسان یا فرشته است و یا شیطان، زیرا که انسان نمی‌تواند هیچ یک از این دو وجه را نداشته باشد و فقط انسان باشد! به زبان داستایفسکی اگر بگوییم، انسان الماسی است که در پس گل و لای و کثافت زندگی می درخشد.

صفحه 1139

تصور امکان دست یابی به سطحی ورای تصور و بی اندازه قوی از آگاهی، که بتواند خون انسان را به گدازه ی آتشفشانی یا آهن مذاب تبدیل کند، داستایفسکی را چنان بر می‌انگیزد که شیطان میلتون و دیو نیچه پیش آفریده‌های او غیرحرفه‌ای و کمرنگ و باور ناپذیر جلوه می کنند و اصلاً هیچ

می شوند.

صفحه 1141

داستایفسکی در اعماق جان پذیرفته بی‌خدایی نمی‌تواند حقیقت ناب، اندیشه یا حتی کلامی گویا باشد، در دل مهر زیادی به خداوند دارد و نیز به آنانی که اقبال از آنها روی گردانده، و از زبان محکومی می گوید : آنها خدا را از زمین می‌رانند، و ما او را زیر زمین مصون می داریم. و آنگاه است که ما،مردان زیر زمین، از دل خاک، سرود باشکوه حمد خدا را می خوانیم. هنر داستایفسکی مانند همین آواز زیرزمینی است و مذهبش از ژرفای مهر و شفقتی عظیم می گوید. خداوند او را با انواع و اقسام درد ها و عذاب های درونی شکنجه می دهد_ مانند عذابی که ایوب را با آن آزمود_ اما باور و اعتماد و ایمان نویسنده ما خلل ناپذیر است. جهان را همچون صحنه بازی و رقص اهریمنان می‌داند، اما زانو می‌زند تا خاک سیاه را بوسه دهد. آدم و حوا گدایانی برهنه اند که آسمان و زمین آنها را پس می زنند، اما انسان می تواند قدم به چشمه نور بگذارد و با وجود اینکه خود هیچ است، همه چیز را ببیند.

تقدیر داستایفسکی چنین رقم خورده بود که روحی اصیل و دنیا نزده و وابسته به ابتدای آفرینش داشته باشد، اما بعدتر فراخوانده شود تا روح خود را در عصر صنعت به جهانیان بنمایاند. بیایید او را در ابتدای جهان فرض کنیم، زمانی که آفرینش هنوز طراوت روزهای اول را دارد و نسیم بهشتی چهره آدمیان را می نوازد، چهره هایی که هنوز تردید و غم و نگرانی چینی بر آنها ننشانده... بله، نویسنده ما در چنین تصویری خوب می گنجد و گویی آماده است تا دست در دست خنوخ_ هفتمین آفریده از نسل آدم_ با خداوند قدم بزند. در واقعیت اما، داستایفسکی خود را در دنیایی می‌یابد که نظام‌های اقتصادی بر انسان و سایر آفریده ها برتری یافته است و چاره‌ای جز برانگیختن روح نیهیلیسم در آثارش نمی بیند، حتی زمانی که سیاست‌های نیهیلیستی را با شدت و حدت رد می‌کند. پیش رو، روسیه اش را می‌بیند که در دام ساز و کارهای اقتصادی افتاده و تنها کاری که می تواند بکند این است که سوداگری را زیر سوال ببرد از این واقعیت بهره گیرد که آدم‌های به اصطلاح عمل در روسیه انگشت شمارند.

صفحه 1150

????

داستایفسکی

گیورکی لوکاچ

ایبسن، کاملاً آگاهانه و از سر تعمد، پرسش را تکلیف و وظیفه صاحب قلم می‌داند، اما از اساس از هر گونه تعهدی برای پاسخ به پرسش هایی که خود طرح کرده شانه خالی می‌کند. ختم کلام در خصوص این موضوع را باید اما از چخوف شنید که می‌گوید تمایزی آشکار بین پاسخ دادن به پرسشی خاص و طرح صحیح آن پرسش وجود دارد و تنها باید دومی را از هنرمند انتظار داشت. در آناکارنینا و یوگنی آنگین حتی یک پاسخ هم برای پرسش های طرح شده نمی یابیم، اما با خواندنشان رضایتی کامل می‌یابیم؛ تنها به این علت که پرسش‌ها به درستی طرح شده‌اند.

صفحه 1157

یکی از شخصیت‌های فرعی داستایفسکی فضای رمانهای او را به اختصار و نکته‌سنجانه توصیف می کند و درباره دیگر شخصیت‌ها می‌گوید :همه شان انگار تو ایستگاه قطار منتظر نشسته‌اند. این است نکته اساسی بحث.

اول اینکه برای این آدم‌ها هر وضعیتی ناپایاست: در ایستگاه منتظر حرکت قطار می ایستی. ایستگاه قطار مسلما خانه خود آدم نمی شود و قطار نیز، به الزام، مفهوم گذار را در بر دارد. این تصویر بیانگر گستردگی چنین احساسی[ از ایستگاه قطار] به کل زندگی در جهان واره داستایفسکی است.

صفحه 1168

داستایفسکی نیز همانند تالستوی، اما با تکیه ای متفاوت، باور دارد بطالت و بیعاری و زندگی بدون کار _انزوای کامل روح ناشی از بطالت_ است که می‌تواند تراژیک یا گروتسک یا بیشتر تراژیک-کمیک باشد، اما در هر صورت همواره زندگی را از شکل می‌اندازد. فرقی ندارد چه سْویدْریگایلاف باشد و چه سْتاوْرُوگین یا ویرسیلاف یا آناستاسیا فیلیپاونا: از نظر داستایفسکی، زندگی عاطل و باطل یا حتی در بهترین حالت، فعال اما اغلب بدون هدف، همواره پایه و اساس انزوای ناگزیر آنهاست.

صفحه 1174

آرتور شنیتسلر می گوید ما همیشه در حال بازی هستیم و عاقل آن کسی است که این را می‌داند، به این ترتیب، اوج تضاد با جهان شخصیت های داستایفسکی را به رخ می کشد. زیرا که ناامیدی شخصیت های داستایفسکی به اصطلاح نمک زندگی( زندگی بدون نمک ناامیدی، ملال‌آور و ایستا می‌شد!) نیست، بلکه یاسی است ناب و اصیل و به تمام معنا. ناامیدی آنها مانند کوفتن بر در بسته است، تقلایی تلخ و بیهوده برای یافتن معنای زندگی، معنایی که گم شده و یا هر آن است که گم شود و از دست برود.

از آنجا که یأس شخصیت های داستایفسکی حقیقی است، پای اصل بی اعتدالی به میان می‌آید و بار دیگر شاهد تضادی قاطع هستیم با فرم‌های دنیوی بی عیب و نقص آثار اغلب تردید گرایانه غربی، داستایفسکی همه فرم ها را چه زیبا و چه زشت و راستین و کاذب، در هم می شکند، زیرا انسان ناامید دیگر نمی تواند از چنین فرم هایی استفاده کند تا آنچه را برای روح خود می طلبد، بازتاب دهد.

صفحه 1176

????

خداوندگاران مرگ و زندگی

رالف متلا

بدون درک معنادار از زندگی، هیچ مرگی اهمیت خاصی نخواهد داشت. درست است که در آثار داستایفسکی مرگ بی رحمانه ضربه می‌زند، اما وجه دیگر آن، پایان درگیری‌ها و ناکامی های زندگی است، نه افزودن بر آنها. اصرار تعمدی بر ارائه تصویر های بیزار کننده و پس زننده و سکرات موت و مانند اینها، لزوماً به سبب جلب توجه به رنج و درد جسمانی نیست که ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد، بلکه دقیقاً از آنجا که رنج جسمانی به اندازه زجر روحی و شکنجه ذهنی ای که شخصیت ها ناچار از سر می گذرانند، دردناک نیست، جذبمان می کند. مرگ شاتوف باز نمود پر رنگ و لعابی است چشمگیر از این دو شکل زجر. در ابله نیز توصیف تابلو پی یِتا اثر هانس هولباین مشخصا بر وصف زجر تمرکز دارد. پی یِتا ایمان تک تک کسانی را که غرق تماشای آن می شوند، یا به چالش می کشند و یا نابود می کند، چرا که چنان دقیق و انکارناپذیر درد جسمانی و زجر مسیح را نشان می‌دهد که با قاطعیت خط بطلانی روی امکان رستاخیز می کشد.

صفحه 1187

هیچ شخصیت به اصطلاح جوینده ای را در آثار داستایفسکی نخواهید یافت که به شرحی کمتر از توضیح جامعه جهان و آنچه درآن است، راضی شود و هیچ کدامشان هم، نمی‌توانند در نهایت رضامندی راه فرار را در لذت های معمول زندگی بیابند. البته که هیچکدام تاب مقاومت در برابر یورش بی امان عشق را ندارد.

صفحه 1193

نقشه حافظه را هم باید به این ملغمه افزود، که ما را بارها به بازی می گیرد. در جهان واره داستایفسکی با صحنه هایی روبرو می شویم سرریز اشتیاق و هلهله و چشم به راهی، یا انتظارات سرکوب شده و برآورده ناشده، اما حتی یک نمونه هم نمی‌توان آورد که داستایفسکی در صحنه‌ای رابطه جسمانی افراد را به شکل احساسی و شهوانی توصیف کرده باشد، برعکس، با نوعی گذار از حس و شور روبروییم انگار بخش اروتیک عملا همواره در قالب خلاصه ای انتزاعی از دهان راوی یا شخص ثالث ارائه می‌شود و شرایط چنان خنثی است که بیشتر مناسب بحثهای عمیق فلسفی می نماید مثلاً زمینه گفتگویی لیزا و مرد زیرزمینی در یادداشت های زیرزمینی.

در نهایت به اینجا می رسیم که غریزه مرگ و زندگی در جهان واره داستایفسکی تقابلی ندارند و، برعکس، دو روی یک میل هستند و یکی را می‌توان به جای دیگری در نظر گرفت. مرگ خواهی و زندگی خواهی در گستره دوگانگی فلسفی داستایفسکی قرار می‌گیرد و به صورت تقابل نیکی و بدی و معنویت و جسمانیت نمود می‌یابد. داستایفسکی می‌کوشد با شکلی از آرمان‌گرایی زیباشناسانه بر این دوگانگی فائق آید، با امید به اینکه زیبایی، خود، عشقی را ایجاد می‌کند که می‌تواند رهایی بخش باشد و رستگارمان سازد؛ با باور به اینکه آن زیبایی والا و برتر که ایمان است، با کمک مفهوم زیبایی، پیروزی عالم خواهد شد.

صفحه 1196

????

معضل عقلانی

آنتونی دیوید ناتال

( این مقاله و مقاله چرایی آثار داستایفسکی، بعد از خواندن برادران کارامازوف هم مطالعه شود)

خدا به راسکلنیکاف زندگی دوباره بخشید، اما نه با چنین شرایطی. درست است، راسکولنیکاف با نوعی تشنج عصبی در خیابان زانو می‌زند، اما من قاتلم در دهانش نمی چرخد.

و این بی تردید همان صداقت هولناک هنر والاست. اگر داستایفسکی آن احساس گرای مذهبی که می‌گویند، بود، نقطه اوج اجتناب‌ناپذیر داستان را در همین جا قرار می‌داد، اما او، برعکس، همین جاست که اوج را می شکند و درست در همان لحظه‌ای که انتظارها به اوج می رسد، همه چیز به باد فنا می‌رود یا با خاک یکسان میشود، فقط به همین دلیل ساده که هر شکل دیگری اشتباه می بود. پیکر غوز کرده راسکولنیکاف که در گل زانو زده، به هیچ وجه تشخص معصومانه سونیا یا حتی مارمیلاداف را ندارد و قلابی است، اما ترحم برانگیز می‌کوشد تا دست کم، به درک ناشدنی ترین شکل ممکن هم که شده بیاموزد؛ این قسمت، به نوعی آگاهانه، اشتیاق ما را ندیده می‌گیرد و به این ترتیب تکان دهنده ترین دقیقه رمان را می سازد. خواری و تسلیم هرگز راه راسکولنیکاف نخواهد بود.

صفحه 1253

هنر جنایت و مکافات در کجا نهفته است؟ نخست اینکه هنر این رمان، از قدرت تخیل داستایفسکی می‌جوشد، قدرتی که بی‌شمار صحنه، تصویر، شخصیت و ایده زنده می آفریند. دوم اینکه هنر جنایت و مکافات از قدرت استثنایی زبان داستایفسکی مایه می‌گیرد که با تمهیدات گوناگونی فعال می‌شود. در این میان، تکنیک نمایشیِ پرداخت و ارائه صحنه، حضور فرم گفت‌وگویی حتی در قطعه های روایی، استفاده از ایده‌های به شدت متضاد در تمامی جنبه‌های متن و کم کردن تاثیر ملودرام کنش های داستانی با تکیه بر مضحکه، از دیگر تمهیدات اهمیت بیشتری دارند. نتیجه کار واقعیتی است مجازی یا شاعرانه که موجب می‌شود تقریباً همه، مگر تیزبین ترین خوانندگان و منتقدان، ویژگی‌های ادبی ساده و متعارف برخی شخصیت‌ها و پیرنگ کم و بیش تر سردستی اثر را نادیده بگیرند. در جنایت و مکافات داستایفسکی هنوز به آن ساختار به تمام معنا دراماتیک اهریمنان رسیده است و هنوز از مهارت دیالکتیکی و استادانه او در برادران کارامازوف خبری نیست. حضور شیطان یا نیروی اهریمنی نیز چندان درخشان نیست، اما این نقطه قوت کار اوست که به قهرمانش فرصت می‌دهد تا هرچه زخم خورده اما سرکش، کم و بیش تا پایان کار ایستادگی کند و، نیز این نکته که سونیا، در نهایت شگفتی، شخصیتی باور پذیر جلوه می‌کند.

صفحه 1394

????

ژست و میمیک قهرمانان در جنایت و مکافات

سرگی پوخاچوف

اعتراف راسکولنیکاف فقط آغاز ماجراست. با وجودی که در صحنه پایانی رمان پانورامای وسیعی از جهان کتاب مقدس و گله چرانان زمان حضرت ابراهیم در برابر راسکولنیکاف گشوده می‌شود( که اتفاقاً چنین تصویر و شیوه‌ای در آثار نویسنده بسیار به ندرت دیده شده است)، سونیا با آخرین حرکتش خیلی شاد و سرزنده به راسکولنیکاف لبخند می‌زند، اما بنا بر عادت با ترس دست سوی او دراز می‌کند، انجیل کنار دست قهرمان بسته است و وضعیت جسمی او همچنان مثل اغلب صحنه های آغازین رمان، در حالت دراز کشیده و خوابیده است. داستایفسکی گویی او را از اینجا به نقطه آغازین برمی‌گرداند و انگار لحظه شفا و بهبودی را دور و دورتر می برد و آن را به جریانی طولانی و دشوار بدل می کند.

صفحه 1447

https://taaghche.com/book/5151/%D8%AC%D9%86%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%88-%D9%85%DA%A9%D8%A7%D9%81%D8%A7%D8%AA


?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید