دیدی چه شد جانم؟! در نوشته قبلی ام پارادوکس عجیبی ست که خنده آور و دردناک است. فکرش را بکن... من در یک پاراگراف از تو خواستم برگردی و در پاراگراف بعدی خواستم که بروی. خب تو که قطعا در فاصله دو پاراگراف سک سک نکردی، پس اشکال از حواس پرت و سردرگم من است.
اشکال اصلی اینجاست که من از تو دلخورم اما دلخوری ام مدام از یادم می رود و خواستار برگشتت می شوم، بعد از گذشت یک پاراگراف دوباره یادم می آید و می خواهم که بروی.
مشکل این است که من با تو قهرم و خب... مشکل را حل می کنیم! من دیگر از تو نمی خواهم بروی یا بمانی. تو را حداقل به عنوان ناظر برای نوشته هایم نیاز دارم. پس باش یا برو، انتخاب با خودت است. من می خواهم کمی از زندگی ام با فردی خیالی درد و دل کنم، حالا می خواهد تو باشی یا نه...
امروز ترسیدم! در یک آن دلم لرزید. نه از آن لرزیدن های خوب که به قول هندی ها نسیم صورتت را نوازش کند یا به قول انگلیسی ها پروانه در قلبم به پرواز در آید، من از ترس لرزیدم.
ترس از جهالت عجیب است... نیست؟ می ترسم از این که چیزی که به وضوح می بینم را عده ای نمی بینند، آن هم کسانی که سنشان پنج برابر سن من است!
از زمانی که یادم است دنبال دانستن بودم... اگر هم نمی دانستم به دنبال کسی بودم که می داند. چطور این جماعت از خود راضی و متظاهر نمی دانند و نمی خوانند و دنبال فهمیدن هم نیستند؟! خودشان از این همه تناقض بین حرف ها و رفتار و واقعیت ها خسته و نگران نمی شوند؟!
ای کاش تو از آن جماعت نباشی... ای کاش نسل این جماعت منقرض شود تا آزاد شویم... ای کاش ظالم، مقابل چشمان مظلوم تقاص پس دهد... ای کاش من بتوانم گریه کنم... ای کاش رها شویم... .
این احتمالا قسمت دوم طومار ذهن من است. مغزم خالیست و پر است و نمی دانم چگونه از بند این همه کلمه رها شوم... پس می نویسم! و تو باید بخوانی چرا که تنها یار غار قدیمی من هستی و چرا که من می نویسم تا تو بخوانی.