With me
With me
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

کما

سلام غریبه آشنا

می دانم از من دلگیری

خیلی وقت از آخرین دیدارمان می گذرد، اما از منی که خود را فراموش کرده بودم چطور انتظار داری تو را به یاد بیاورم؟

روزهاست که در کما فرو رفته ام.

شاید هم یک هفته شده باشد...

یا یک ماه...؟!

واقعیت این است که سه سالی ست که در کما هستم. نمی دانم چه کار می کنم یا کرده ام یا قرار است بکنم. هرچه می گذرد و به قبل نگاه می اندازم، هیچ چیز نمی بینم... مطلقا هیچ چیز. نه حس خوبی، نه درسی، نه سرگرمی، نه استراحتی و نه حتی لبخندی.

تو که مرا میشناسی. تو بگو... من چه کار میکنم؟ صبح و شبم خالی ست اما آن قدر پر است که وقتی برای هیچ کاری ندارم.

نکند واقعا حسی درونم مرده باشد؟ می ترسم از اینکه شکست آن موقع اثرش زندگی نباتی حالم باشد. آخر سنم کم نیست برای مردن احساس؟ برای خستگی مطلق و مداوم؟ برای حس ناکافی بودن و اضافی بودن؟

من مغرورم. همه می دانند، تو هم می دانی. تو حتی می دانی چه کسی و کی به من ثابت کرد که مغرورم. اما انگار هیچ کس، حتی تو، نتوانست بفهمد چقدر دلبسته ام. من به تک تک آدم های خوب زندگی ام دلبسته ام. قلبم با غم تک تک شان کز می کند و با لبخندشان آرام می گیرد. هیچ کس این را نفهمید و من متهم شدم. متهم شدم به بی احساس بودن.

حالا این بی حسی، شاید ناشی از همین اتهام هاست... ولی ای کاش نسبت به اطرافیان بی حس بودم اما، قلب تنها و غریب من، برای همه می تپد جز خود بیچاره اش. شاید آن قدر شنیده ام که تصمیم گرفتم کل روحم را روی اطرافیانم متمرکز کنم. اگر احساس کنم این نیز کافی نبود چه؟ نکند این کما ابدی شود و دیگر خود را نبینم؟

تو ولی نگران نباش. هرطور شده تو را نجات می دهم، حتی اگر به قیمت فراموشی همیشگی خودم باشد. تو باید حک شوی در همه جای ذهن آشفته ام. به غیر تو چاره ای ندارم.

با این اوصاف فکر می کنم باید عادت کنی به رفت و آمد همیشگی من. گاه می آیم که خود را به یاد آورم و گاه می آیم که تو را فراموش نکنم.

غافل از اینکه تو، شاید، خود منی. شاید من در پی خود می گردم.


احساسکمازندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید