فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای مثلاً
بعدش احساس میکنی انگار، سخت دلتنگ و خستهای مثلاً
در همآن لحظهای که این احساس مثل یک ابر بیدلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکستهای مثلاً؟
که دلی را شکستهای و سپس، ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بستهای مثلاً
مثلاًهای مثل این هر شب، دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان، تو کنارم نشستهای مثلاً
و دلی را که این همه تنهاست، ژاپنیها قشنگ میفهمند
مثل ویرانی هیروشیماست بعد آن جنگ هستهای مثلاً
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای اما
من نباید زیاد شکوه کنم من نباید . . . تو خستهای مثلاً
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی "هرگز" را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟؟؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه...