رها کریمی·۲ ماه پیشغروبدلتنگ تر شدم نم باران زد غروب خون از سقف دلم چکیده در حد غروب بیهوده و بی هدف چه قدر دست و پا زدم از خود کجا گریزم از این حس بد غروب از سر…
With me·۵ ماه پیشغروبمن بچه غروبم. زمانی در غروبی دلگیر ، در ابتدای جبر و انتهای اوج، طرف های زمستان و در پیری پاییز به این دنیا آمدم. شاید برای همین است که احو…
𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋·۸ ماه پیشنامه ای مینویسم به آیندهٔمان...نامه ای مینویسم به آیندهٔمان...زمانی که در خطر بود جان روحت، به یاد بیاور که اصلیت امنیتت به خاطر چیست...زمانی که در خطر بود جان روحت، به…
نغمه رستگار·۸ ماه پیشدر باب حیات و زوالاینروزها بیش از هر چیزی به این فکر میکنم که زوال بخشی از طبیعته و در نتیجه بخشی جدانشدنی و غیر قابل انکار از زندگی .. اما به نظر میاد که…
امیرمهدی امیری·۱ سال پیشغروبخانه دلتنگِ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت