امروز با یک آدم بزرگ آشنا شدم و نشستم پای حرفاش...
راستش کجا بهتر از ویرگول گفتم بیام و بنویسم تا بفهمیم که انسان های بزرگ فقط توی کتاب ها و پشت میزها و نیکمت ها نیستن...
حالِ عجیبی دارم، شرمندم، خیلی زیاد، از اینکه با وجود این همه خوشبختی باز هم از دنیا نالانم.
بریم که بگم این انسان بزرگ چیه و کیه...
فقط قبلش بگم داستان زندگی ایشون چندین سوال پراکنده و مختلف در ذهن من ایجاد کرد.
ایشون یک خانم بسیار جوان افغان هستن و همین الان به ذهنم رسید از زبون خودشون روایت کنم+لهجه بسیار قشنگ و شیرین که شما ازش محرومین:)
من یک شوهر بی عرضه دارم که صبح تا شب نشسته تو خونه و من از ۶ صبح تا ۱۰ شب میرم سرکار...
اصلا نمیره سرکار میگم آخه تو چجور شوهری هستی که برای من جز درد و خرج چیزی نداری...
۸ بار بردمش ترک کنه کلی پول کمپ دادم قرض گرفتم این آدم، آدم نمیشه. انقدر ازش بدم میاد که همش فوشش میدم میگم من دیگه خسته شدم انقدر رفتم خونه های مردم رو تمیز کردم بخدا الان مشکل ریه پیدا کردم و سرفه هام قطع نمیشن آخه نمیتونم برم خونهی مردم و ازشون پول بگیرم و درست تمیز نکنم دیروز که رفتم خونه یک پیرزن آنقدر خونش کثیف بود اما دلم نیومد که از سرم رد کنم انقدر سابیدم حمامش رو خیلی کثیف و زرد بود
همش میگم من چه بدبختی بودم با تو ازدواج کردما...
ولی حالا از حق نگذریم «دوستش دارم»
اونم منو دوست داره.
اما چه فایده توی خونه همش دعوا همش فوش همش اعصاب خوردی...
پسرم مجتبی که ۷ سالشه و امسال باید میرفت مدرسه نتونستم بفرستمش مدرسه:((
بهم میگه مامان من از بابا خیلی بدم میاد ، دوستش دارما، اما تورو بیشتر دوست دارم، تورو خیلی اذیت میکنه بذار یکم بزرگتر که شدم میرم کار میکنم تو بشین تو خونه و فقط برام غذاهای خوشمزه درست کن:)))...
یک شب شوهرم گیر داده بود که قسط ۳۰۰ تومنی که دارم رو بدم بره مواد بخره بعد دعوامون شد.
پسرم مجتبی زد زیر گریه دووید رفت بیرون خونه...
ما هم که انقدر گرم دعوا بودیم اصلا به بچه توجه نکردیم گفتیم نهایتش مثل همیشه یکم رو پله ها گریه میکنه و بعد میاد تو خونه...
یکم بعد فهمیدیم بچه کلا نیست تو راه پله هم نیست...
هییی بگرد بگرددد خونه خواهرشوهرم زنگ بزن، برادرشوهرم رو زنگ بزن، به خواهرم زنگ بزن....
داشتم دق میکردم آخه من مگه به جز مجتبی کی رو دارم تو این دنیا....
نمیدونی اون شب که مجتبی نبود چطوری به من گذشت... انگار ۱۰۰ سال بود...
خواب که به چشمام نرفت صبح اول صبح زدم بیرون دیدم بچم تو میوه فروشی دوتاکوچه پایین تر داره جعبه پرتغال که زورش نمیرسه رو خالی میکنه...
فقط دویدم و سفت بغلش کردم ، اصلا دعواش نکردم فقط فشارش میدادم و گریه میکردم...
رفتم به صاحب مغازه گفتم برای چی به بچه ۷ ساله این جعبه به این سنگینی دادی بلند کنه؟ مگه صاحب نداره این بچه؟ گفتش خانم خداخیرت بده بیا بچت رو ببر که از دیشب پاگیر من شده هر چی میگم پسر جون برو خونتون میگه نه من باید کار کنم بزار یک شب تو مغازت بخوابم! فردا صبح کمکت میکنم هرچقدر هم خوب کار کردم بهم حقوق بده ... من فقط اشک تو چشمام جمع شده بود و به بچم که چقدر گناه داره و بدبخته فکر میکردم...
بعدش که حرفاش تموم شد گفت:
خدایاشکرت. نمیدونم تو درستش کن.
اونجا شرمنده تر شدم بابت تمام غرهای بیجایی که زدم به خدا و دنیا.
ولی واقعا چه جنس نابی داری که همه آخر سر میدونن که باید به تو متوسل بشن....
انقدر چند دقیقه صحبت این آدم سنگین و پربار بود که این نوشته هیچی نیست، من ذهنم الان خیلی پراکندست. بابت پراکندگی مطالب من معذرت میخوام.
سوال اول: چقدر یک مرد میتونه بی تفاوت باشه به زن و بچش؟ تا چه حد بی غیرتی؟
سوال دوم: اعتیاد هم بد دردیه، شاید تقصیر نداره.
سوال سوم: چطور میشه هم متنفر بود هم دوستش داشت...؟
سوال چهارم: چرا باید سوخت و ساخت؟؟
سوال پنجم: مجتبی دنیاش چه شکلیه؟ آخه هنوز خیلی کوچیکه برای این سختی ها.
سوال ششم: چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما همش اذیتش کنی؟