نمیدونم چیشد ک بعداز مدتها اومدم اینجا
و فقط 4ساعت از گذاشتن پست جدیدش میگذشت... اونم بعداز ۳ماه!
منی که مدتها بهش فکر نمیکردم برگشتم به تنها راه ارتباطیمون یه ارتباط کوچیک که فقط من از حال نوشته هاش باخبر میشم و منو برد به همون پوشه توی گالریم که خاطره هایی که پشت تک تک عکساش داشتم مرور کنم
تواین مدت فهمیدم دلتنگ چیزاییم که از دست دادم و دیگه تجربش نکردم
اولیش دوستداشتن بود
دیگه کسیو دوستنداشتم
دیگه صبح بخاطر کسی بیدار نشدم
دیگه ذوقی برای برداشتن گوشیم نداشتم
دیگه صدای نوتیفی که فقط برای اون گذاشته بودم روی گوشی خودم نشنیدم
دیگه برای دیدن کسی ذوق نکردم
دیگه توی سرمای زمستون دستای سرد کسیو توی جیبم نذاشتم
دیگه ضربان قلبم با دیدن نگاه کسی بالا نرفت
دنبال اون نگاهی که گم کرده بودم بین ادمای زیادی گشتم و الان شدم کسی که حالم از کارای خودم بهم میخوره
از هرچی بدم میومد خودم همون شدم
بقول خودت یه سنگبی احساس شدم البته تو خیلی زودتر بم گفتی
تنها چیز قشنگی که برام موند آرزوهاییه که توهم توش باشی :)
«شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار...»