▀▄▀▄▀▄ YOUSEF ▄▀▄▀▄
▀▄▀▄▀▄ YOUSEF ▄▀▄▀▄
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

متاع زمانه ام را نمی شناسم


متاع زمانه‌ام را نمی‌شناسم.

مردم مهجوری که حق دارند یک برشی دلاویز از زندگی را مهمان خودشان کنند، خیلی وقت است که از ملاعبت عده‌ای جورپیشه در‌امان نیستند و این مدت هاست که برایم نمک روی زخم است.

در چنین وضعی، موعظه سال خورده‌هایمان به امثال من این است که خیال ببافیم و‌امید داشته باشیم.

از خانه که بیرون می‌آیم، پیاده مسیرم را طی می‌کنم. دلخوش به آنکه نظاره‌گر لبخندی باشم.

خیال تا کی؟

اینجا خیلی وقت است دیگر لبخندی نمی‌بینم.

امید اما قزل آلای در دست است.

تلاش برای محارست‌اش، امری‌ست عبث.

همشهری‌مان، سهراب سپهری، از محدود سال خورده‌هایی است که با آنکه تنش مدت هاست خاک گور می‌خورد، روح و تفکرش همچنان‌امید بخش روز‌های نا ملایم من است.

در جایی می‌گوید: « بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد، تا ببینی روان من هربار در شور تماشا چه می‌کند. »

بامداد، دیوار آجری، شور تماشا.

هر سه‌شان همانقدر که جلادهنده جان من اند، گاهی مسبب اضمحلال روحم می‌شوند.

بامدادی، روبروی دیوار آجری و خیال روز‌هایی که شور تماشای آن‌ نگار دلارام، کوس شادی را برایمان به صدا در می‌آورد.

متاع زمانه‌ام، هرچه که هست، باب میل من نیست.

سهراب سپهریمردمحال خوبامیدنا امیدی
مشتاقم تا در این فرصت کم، هنر بیاموزم، گاهی سینما، گاهی ادبیات و گاهی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید