من هگل رو با زبان فارسی شروع کردم. اما وقتی دیدم هیچ چیز متوجه نمیشم، تصمیم گرفتم برم سراغ زبان انگلیسی. وقتی هگل رو به انگلیسی خوندم، فهمیدم این چیزی که به نام هگل به فارسی ترجمه شده، هگل نیست.
چرا این حرف رو میزنم؟ با یه مثال توضیح میدم.
هگل سه تا کلمه بحثبرانگیز داره: sein, dasein, existenze.
معنای هر سه یه رابطهای با وجود دارد. اما معناشون متفاوته، وگرنه هگل از سه تا کلمه استفاده نمیکرد.
بهرحال، اردبیلی به ترتیب ترجمه کرده: هستی، هستی متعین و وجود.
این اشتباهه. من ترجمه میکنم: وجود - موجودیت (یا محضر) - ظهور.
فعلا میخوام در مورد دومی صحبت کنم؛ در مورد اینکه چرا میگم دازاین دو تا معنی داره: موجودیت و محضر.
باید برم سراغ منطق.
هگل تو منطق، در مورد وجودشناسی و خداشناسی صحبت میکنه. طبیعتاً سعی داره به برخی از سوالاتی که در این حوزه هست، جواب بده: سوالاتی مثل اینکه خدا اگه واحده، پس کثرت چطور پدید میاد؟
یا این مسأله: خدایی که نامحدوده، چه رابطهای با عالم محدود داره؟ وجود عالم نامحدودیت خدا رو از بین نمیبره؟ یعنی یه عالم مادی داریم که غیر از خداست. و این با اعتقاد به نامحدودبودن خدا در تضاده. چون عالم غیر از خداست و این یعنی یه چیزی وجود داره که غیر از خداست، پس یعنی یه چیزی هست که خدا اون چیز نیست، پس یعنی خدا هم حد داره. یعنی عالم مادی خدا رو محدود میکنه.
هگل در مورد این مسائل حرف میزنه. راهحلش چیه؟ هگل از وجود (sein) شروع میکنه. این وجود، وجود محضه؛ وجود بدون هیچ نوعی از عدم، بدون هیچ نقص و محدودیت و تعینی. در مورد این وجود، حتی نمیشه گفت که موجوده. چون موجود متناهیه. موجود یعنی به وجود آمده. موجود بر وزن مفعوله؛ یعنی، موجود معلوله، و معلول بودن یعنی تناهی و نقص.
این وجود محض حتی موجود هم نیست. موجود نیست، یعنی هیچجا نیست، پس یعنی وجود نداره، و این یعنی عدم. پس وجود، عدمه.
آگاهی از وجود محض، وجودی که هیچ عدمی درون خودش نداره، شروع کرد، اما در نهایت به عدم رسید. بعد از این، آگاهی به شدن (صیرورت) میرسه. وجود به عدم تبدیل شد و این یعنی شدن یا صیرورت.
اما وجود نمیتونه عدم بشه، عدم هم نمیتونه وجود بشه.
پس آگاهی به یه تناقض برخورد میکنه. از طرفی میدونه که در جهان صیرورت هست، اما از طرف دیگه میدونه که وجود، عدم نمیشه.
آگاهی اگه بخواد صیرورت رو داشته باشه، باید بپذیره که وجود، عدم میشه. اما میدونه که وجود عدم نمیشه. حالا چه کار کنه؟ یا باید صیرورت رو انکار کنه، یا بپذیره که وجود عدم است.
اما یه راهحل سوم هم هست: موجودیت.
صیرورت وجود داره، اما این وجود نیست که به عدم تبدیل میشه، بلکه موجوده که به دیگر خودش تبدیل میشه.
یعنی آگاهی به مفهوم موجودیت (دازاین) میرسه.
موجودیت تضاد بین وجود و عدم رو حفظ و رفع میکنه. وجود و عدم در مقوله موجودیت کنار هم حاضر میشن.
و این یعنی وجود محض و عدم محض هر دو مفاهیم انتزاعی هستند، چیزی که انضمامیه، موجودیته.
پس، آگاهی از وجود (sein) شروع کرد و در نهایت به موجودیت (dasein) رسید.
همین فرآیند رو میشه به یه شکل دیگه توضیح داد.
دوباره از وجود شروع میکنیم، یعنی وجود محض و بدون تعین، وجود بدون هیچ محدودیت و عدمی. این وجود حتی موجود نیست، یعنی نیست، یعنی عدمه.
اما وجود نمیتونه عدم باشه، چون وجوده.
وجود چه کار کنه تا وجود باشه؟ وجود، موجود میشه، یعنی عدم رو در خودش میپذیره و خودش رو محدود میکنه؛ وجود از نامتناهی بودنش دست میکشه و متناهی میشه.
یعنی وجود برای اینکه وجود باشه، باید موجود بشه. و این یعنی مفهوم موجودیت وجود (dasien).
اما موجودیت غیر از وجوده. میدونیم که وجود اینهمان، واحد و نامتناهیه. اما موجودیت یعنی غیریت، کثرت و تناهی.
پس وجود برای اینکه وجود باشه، باید در غیر خودش (موجودیت) حاضر بشه.
اما نکته اصلی اینه که موجودیت از قبل درون خود وجود، وجود داره. میدونیم که از عدم هیچی پدید نمیاد. وجود هم اگه موجودیت رو از قبل درون خودش نداشت، نمیتونست موجود بشه. پس موجودیت حالت بسطیافته وجوده. یعنی کثرت، غیریت و تناهی، درون خود وحدت، اینهمانی و عدمتناهی وجود داره.
یه نکته دیگه: ما فعلا در ساحت مفاهیم هستیم. مفهوم از نظر هگل صورت معقول هر چیزه. یعنی سرخی مفهوم نیست، اما مطلق کیفیت یه مفهومه. شنوایی مفهوم نیست، اما مطلق شناخت مفهومه.
هگل تو منطق میخواد تمام این مفاهیم (صور عقول) رو از همدیگه استنتاج کنه. این صور معقول زیادند: مثل علیت، تجلی، کم، کیف، شناخت، اراده و ...
یه نمونه از کار رو دیدیم. هگل از وجود محض شروع کرد، رسید به عدم، بعد شدن، بعد موجودیت. بقیه مفاهیم رو هم به همین نحو استنتاج میکنه.
اما قبلا هم گفتم، تمام این مفاهیم حالاتی از وجود هستند. خود وجوده که خودش رو باز میکنه و بسط میده تا به شکل اراده در میاد. اما باید توجه کنیم این حرکت منطقیه، زمانی نیست. وجود اراده است، اراده هم وجوده.
هگل معتقده خدا وجود داره . این خدا بر جهان حاکمه. اما این حاکمیت از طریق یه منطق خاصه. منطق خدا، همین فرآیند استنتاج مقولات از همدیگه است. یعنی خدا با استفاده از همین مقولات (صور معقول) بر جهان حاکمه. اگه تو جهان علت و معلول هست، بدین دلیله که خدا مطلق علیته. اگه انسان اراده داره، بدین خاطره که خدا مطلق اراده است.
حالا، تو منطق، ما هنوز تو ساحت عقل هستیم. پس وقتی از وجود به موجودیت میرسیم، باید حواسمون باشه که هنوز هیچ موجودی وجود نداره. ما به مفهوم موجودیت رسیدیم، موجودیتی که یکی از مقولات خداست.
این خدا فقط وجود (sein) داره، یعنی وجود محض و نامتناهی. خدا نامتناهی، واحد و اینهمانه.
اما یه مشکل هست. گفتم که خدا مطلق موجودیت، کم، کیف، علیت، اراده و ... هم هست.
موجودیت رو در نظر بگیریم. خدا مطلق موجودیته، یعنی به طور بالقوه از موجودیت برخورداره. اما خودش به طور بالفعل از موجودیت برخوردار نیست، چون موجود بودن یعنی تناهی، کثرت و غیریت.
پس خدا فقط وجوده، نه موجود. مشکل اینجا پیش میاد: خدا اگه موجود نباشه، یعنی نیست، یعنی عدمه. اما خدا نمیتونه عدم باشه، چون وجوده. چه کار کنه؟
یا مثلا علیت رو در نظر بگیریم. خدا به طور بالقوه علیته. اما علیت مستلزم علت و معلوله. پس علیت مستلزم کثرت و غیریته. و این یعنی خدا تا زمانی که فقط وجود داره، به طور بالفعل نه علته نه معلول.
راهحل چیه؟
گفتیم که خدا مطلق شناخت و اراده هم هست.
خدا میبینه اگه فقط خودش وجود داشته باشه، یعنی اگه هیچ موجودی نباشه، به تناقض میخوره. چون در حالیکه به طور بالقوه از موجودیت برخورداره، به طور بالفعل موجود نیست. یا در حالیکه به طور بالقوه علیته، اما به طور بالفعل نه علته و نه معلول.
خدا اراده میکنه تا به خودش فعلیت بده. چطور؟
برگردیم به وجود. دیدیم که وجود محض، عین عدمه. وجود برای اینکه وجود باشه، مجبور شد موجود بشه. و برای اینکه موجود بشه، باید غیر از خودش میشد؛ چون موجودیت غیر از وجوده.
یعنی وجود برای اینکه وجود باشه، در غیرخودش حاضر میشه. اما غیرخودش هم خودشه، چون وجود بهطور بالقوه موجودیته، یا موجودیت همون وجوده که بالفعل شده.
خدا هم برای اینکه فعلیت پیدا کنه، در غیر خودش حاضر میشه. اما غیرخودش هم خودشه.
موجودیت خدا به چه شکله؟
اینوود به نقل از هگل میگه:
god's dasein is the real world.
عالم واقع، موجودیت خداست.
این هم یعنی عالم محضر خداست. (من یه دلیل دیگه هم دارم که چرا معتقدم دازاین علاوه بر موجودیت، معنی محضر هم میده).
یه نکته دیگه: ممکنه کسی تصور کنه هگل عالم رو سابق میدونه (یعنی مثلا اول خدا بوده، بدون اینکه عالمی باشه. بعد خدا دیده این که تناقضه. بعد هم تصمیم گرفته عالم رو پدید بیاره). اما هگل عالم رو قدیم میدونه. یعنی خدا چون وجوده، عالم باید موجود باشه. چون وجود برای اینکه وجود باشه، باید موجود بشه.
و یه مسأله: دیدیم که طبق نظر هگل خدا مفهومه (یا عقل) که اراده میکنه و به خودش فعلیت میده. از طرفی، تو اسلام هم داریم که خدا میگه کن، فیکون.
باید بررسی کنم چه شباهتها و تفاوتهایی بین این دو تا هست.