درباره نظام تربیتی
مقدمه:
سقراط در محاورات ابتدایی افلاطون، معلم اخلاقی است که از هر فرصت کوچکی استفاده میکند تا پیرامون دغدغههای اخلاقیاش با افراد مختلف صحبت کند. او نیز همانند سوفیستها به میان مردم میرود و در تلاش است تا عقاید خود را هر چه بیشتر منتشر کند. اما سقراط در جمهور متوجه شده است این تلاش تا چه اندازه بیهوده بوده است. او که از اصلاح بزرگسالان مأیوس شده است، در جمهور خواستار آن میشود که فیلسوف، پادشاه شود. فیلسوف-پادشاه، هم فیلسوف است (یعنی کسی که به حقایق کلی دست یافته و از امور جزئی تأثیر نمیپذیرد) و هم پادشاه (کسی که سیاستگذاریهای کلان جامعه بر عهده اوست). بدین طریق، فیلسوف که در نهایت چیزی بیش از یک معلمِ اخلاق نیست، میتواند مطابق با تصویری که از انسان و جامعه عادل دارد، به تربیت نسلهای جدید جامعه اقدام کند.
در زمان ما، مدرسه مهمترین ابزاری است که دولت از طریق آن به تربیت نسل جدید میپردازد. به عبارت دیگر، مدرسه مهمترین نهادی است که کلِّ جامعه از طریق آن خود را بازتولید میکند.
هدف از این متن، ترسیم یک نظام تربیتی است، آنگونه که باید باشد.
انسان چیست؟
انسان وجودی است که رشد میکند.
رشد چیست؟ رشد معانی مختلفی دارد: تکامل، بلوغ، به راه شدن، هدایت شدن، راه راست یافتن، تمییز حق از باطل و استقامت در مسیر حق. حال، میتوان رشد را چنین تعریف کرد: رشد، رسیدنِ انسان به مقامی است که خود بتواند راه راست را بیابد، به عبارت دیگر، قادر به تشخیص حق از باطل شود؛ و این رشد تنها از طریق استقامت ممکن میشود.
کودک زمانیکه ایستادن را یاد بگیرد، رشد کرده است. اما او زمانی یاد میگیرد چگونه بایستد که بفهمد چگونه بر پاهایش فرمان براند، و این فهم تنها از طریق آزمون و خطا بدست میآید. او امتحان میکند و شکست میخورد. هنگامیکه شکست خورد، از شکست خود عبرت میگیرد و از تکرار آن اشتباه پرهیز میکند. او به قدری این کار را تکرار میکند تا در نهایت شیوه صحیح ایستادن را یاد میگیرد.
در این مثال، حق نحوه صحیح فرمانراندن بر پاهاست. اگر کودک پس از اولین شکست ناامید شود و دست از کار بکشد، هیچگاه از زمین بلند نخواهد شد، اما او استقامت میورزد. لازمهِ رشد، استقامت در مسیر حق است.
تعریف بالا چیزی کم دارد. عنصر دیگری نیز وجود دارد که نادیده مانده است. اگر کودک شیوه صحیح ایستادن را یاد میگیرد به این دلیل است که پیش از هر چیز به شکلی ناخودآگاه و غریزی از خود انتقاد میکند. هنگامیکه او برای اولین بار تلاش میکند تا بایستد و شکست میخورد، تقصیر را گردن دیگری نمی اندازد؛ او به طور ناخودآگاه خود را مقصر میداند، به عبارت دیگر، به انتقاد از خود میپردازد.
انسان زمانی رشد میکند که حق را از باطل تشخیص دهد و لازمه این امر، «استقامت در کار» و «انتقاد از خود» (خود، خانواده خود، کلاس خود، مدرسه خود، شهر خود، میهن خود و ...) است.
تربیت چیست؟
ارسطو وجه ممیز انسان و حیوان را عقل و تفکر میداند. هگل بر این باور است که عقل در ابتدا به صورت فینفسه وجود دارد، اما باید از وجود لنفسه برخوردار شود. در فلسفه هگل، عبارت «فینفسه» بر «بالقوگی» و «ناخودآگاه» دلالت دارد و عبارت «لنفسه» بر «فعلیت» و «خودآگاه». زمانیکه گفته میشود، کودک فینفسه معقول است، منظور این است که رفتار کودک از همان ابتدا عقلانی است، اما خود از این مسأله آگاه نیست، یعنی نمیتواند رفتارش را تبیین کند. از طرف دیگر، کودک فینفسه معقول است، بدین معناست که عقل در ابتدا بالقوه است و باید بالفعل شود. بالفعلشدن عقل بدین معناست که انسان از عقلِ خود آگاه شود. این کار از طریق تربیت صورت میگیرد.
حال ببینیم عقل چیست. واژه عقل دلالتهای گستردهای دارد. اما یک تعریف از عقل وجود دارد که در اصول کافی چنین تعریف شده است: «قوۀ تشخیص، ادراک و وادار کننده انسان به نیکی و صلاح و بازدارندۀ وی از شر و فساد است»[1]. میتوان گفت که عقل، همان قوه تمییز حق از باطل است، یا توانایی انسان برای رشد، تکامل و بلوغ.
هر موجود زندهای رشد میکند. در نتیجه، برخلاف آنچه ارسطو میگوید، نه فقط انسان که حتی گیاه نیز از عقل برخوردار است. تفاوت در این است که عقل گیاه و حیوان به صورت فینفسه وجود خواهد داشت، اما عقل انسان میتواند لنفسه شود.
کودک بهنحو فطری، غریزی و ناخودآگاه از عقل خود استفاده میکند؛ او خواهان رشد و تعالی خود است، در این مسیر استقامت میورزد و هنگام شکست بهنحوی عینی و بیغرضانه به بررسی دلایل شکست خود میپردازد.
انسان بالغ، کودکی است که آگاهانه از عقل خود استفاده میکند؛ او خواهان رشد و تعالی خود است، میداند که باید در این مسیر استقامت بورزد و هنگام شکست، بهجای آه و ناله و یا سرزنش دیگران، از اشتباهات خود عبرت میگیرد.
کودک، گیاه و حیوان فقط رشد میکنند، بدون آنکه از این فرآیند آگاه باشند. انسانِ بالغ، از فرآیندی که ضمن آن رشد میکند، آگاه است.
انسان چگونه از این فرآیند آگاه میشود؟ برای پاسخ به این سوال باید ببینیم آگاهی چگونه از خود آگاهی میشود، به عبارت دیگر، انسان چگونه به مقام خودآگاهی میرسد.
نوزادِ انسان از آگاهی برخوردار است، اما خودآگاه نیست؛ نوزاد «من» ندارد. متعلَّق و موضوعِ آگاهیِ نوزاد، امیال درونیِ و چیزهایِ بیرونی است. در این مرحله، آگاهی هنوز متوجه خود نشده است؛ به عبارت دیگر، آگاهی هنوز خود را بهعنوان موضوعِ خود ندارد.
نوزاد آگاه است که چیزهایی وجود دارد، اما هنوز تمایزی میان آگاهی او و آن چیزها وجود ندارد. زمانیکه نوزاد گرسنه میشود، چنین نیست که با خود بگوید، «من گرسنهام، باید گریه کنم تا دیگران متوجه شوند و گرسنگی من را رفع کنند». در این هنگام، گرسنگی تمام آگاهی او را اشغال کرده است؛ به عبارت دیگر، آگاهی او چیزی غیر از حس گرسنگی نیست. آگاهیِ نوزاد سیلانی از کیفیات و حالاتِ محسوس است که از پی یکدیگر میآیند. آگاهی در موضوع و متعلَّق خود مستغرق است؛ زمانی غرق در رنج ناشی از گرسنگی است، زمانی غرق در لذت ناشی از شیرخوردن، زمانی غرق در مناظری که میبیند و ...
آگاهی برای اینکه از خود آگاه شود و به مقامِ خودآگاهی برسد، به لحظهای درنگ و تأمل نیاز دارد؛ لازم است سیلانِ پیوستهِ آگاهی باید با مانعی برخورد کند. عوامل مختلفی میتوانند جریان آگاهی را متوقف کنند: یک شکست، مواجهشدن با یک «نه» قاطع پدر و مادر، مواجهشدن با تصویر خود در آینه و غیره. این توقف برای آگاهی زمانی فراهم میآورد تا بر فراز کیفیات و حالات خود بایستد و به آنها بنگرد. این تأمل موجب میشود آگاهی تمایزی میان خود و آن کیفیات و حالات قائل شود. در اثر تکرار این لحظاتِ درنگ و تأمل، انسان موفق میشود برای خود یک «من» نامعیّن تشکیل دهد، منی که قادر است خود را از هر چیز مشخصی جدا کند؛ در این هنگام، انسان از مقامِ آگاهی به مقامِ خودآگاهی منتقل شده است.
بهطور مشابه، عقلِ انسان از طریق تفکر و تأمل بالفعل میشود. انسان، حیوان و گیاه بهطور فطری، غریزی و ناخودآگاه مجموعه اَعمالی انجام میدهند که منجر به رشدشان میشود. اما انسان از طریق تأمل در آنچه که انجام میدهد، از آن آگاه میشود. این فرآیند بدین قرار است: عمل، تأمل در عمل و اصلاحِ آن، عملِ مجدّد، تأملِ مجدّد و ...
تعیّنِ انسان، چیزی که او را از سایر موجودات جدا میکند، این امر است که او از عقلِ خود آگاه میشود. اما، این تعین، در عین حال، تقدیر او را تشکیل میدهد. تقدیر انسان آن است که از عقلِ خود آگاه شود، اما ممکن است به دلیلِ موانعِ خارجی چنین نشود. یکی از مهمترین موانع برخوردِ اشتباهِ بزرگترهاست. کودک نوپایی را در نظر بگیرید که بهطور کامل بر قدمهای خود کنترل ندارد. طبیعتاً او زمین خواهد خورد. حال، اگر والدین کودک برای تسلیِ خاطرِ او، تقصیر را گردن زمین بیاندازند، کودک یاد میگیرد هر زمان که رنجی به او رسید، بدون کوچکترین تأملی، خود را مصون از خطا بداند و تقصیر را گردن دیگری بیاندازد.
تربیت چیزی جز آگاهکردن کودک از عقلِ خویش نیست و مهمترین وظیفه نظام تربیتی زدودن آن موانعِ خارجی است تا کودک از عقلِ خود آگاه شود.
مدرسه چیست؟
مدرسه مهمترین ابزاری است که یک دولت از طریق آن میتواند به تربیت عموم جامعه اقدام کند. مدرسه یک رسانه است و رسانه هر ابزاری است که یک فرستنده از طریق آن پیامی را به مخاطب منتقل میکند. هر رسانهای دارای شش عنصر است که براساس آنها از سایر رسانهها متمایز میشود: مخاطب، فرستنده (علت فاعلی)، غایت، ماده، محتوی (پیامی که منتقل میشود)، صورت (نحوه انتقال پیام).
در مدرسه، فرستنده و مخاطب مشخص است. فرستنده، نسلی از جامعه است که در حال حاضر اداره امور جامعه را بر عهده دارد و مخاطب، نسلی که در آینده اداره امور جامعه را بر عهده خواهد گرفت.
ماده، تمامی تجهیزات فیزیکی و آموزشی است که ارتباط میان فرستنده و مخاطب را ممکن میسازد.
غایتِ نهایی، تعلیم و تربیتِ نسل جدید است، بهگونهای که حیاتِ جامعه تداوم یابد.
با توجه به این غایت، میتوان محتوی را بدین صورت تعریف کرد: تمامی معارفی که جامعه در لحظهِ حال از آن برخوردار است. این معارف حاصل هزاران سال تجارب زیسته کلِّ جامعهِ بشری است و به دو دسته کلی امور تعلیمی و امور تربیتی تقسیم میشود.
امور تعلیمی شامل مهارتهای حرفهای و علوم نظری میشود و امور تربیتی شامل مهارتهای ارتباطی و جهانبینی.
صورت رسانه، نحوه انتقال پیام و یا، به عبارت بهتر، نوع ارتباطی است که مخاطب با فرستنده برقرار میکند. این ارتباط را میتوان از دو منظر بررسی کرد.
1) مخاطب هنگام دریافت پیام منفعل است یا فعال؟ و اگر فرستنده مخاطبِ خود را به فعالیت وامیدارد، این فعالیت مبتنی بر رقابت و ارزشهای فردگرایانه است یا مبتنی بر کار گروهی، شورا و ارزشهای جمعگرایانه؟
2) فرستنده چه جایگاهی برای مخاطبِ خود قائل است؟
برخی فرستندهها مخاطب خود را کودکی در نظر میگیرند که فاقد قوه تمییز و شناخت است، برخی مخاطب خود را موجودی غیرعقلانی و خودخواه در نظر میگیرند و برخی دیگر، انسانی معقول که خود میتواند حقیقت را از دروغ تشخیص دهد. بسته به اینکه فرستنده مخاطب خود را چه فرض کند، به سه نحو مختلف میتواند با او ارتباط میگیرد. که عبارتاند از: ارتباطِ قیممآبانه، چاپلوسانه و برابر.
در روش اول، فرستنده خود، از پیش، به تفکر پرداخته و حق و باطل را مشخص کرده است؛ پس از آن، نتیجه تفکرات خود را به مخاطب عرضه میکند. این امر به این دلیل است که فرستنده قیممآب از پیش فرض میگیرد که مخاطب قادر به تشخیص حق و باطل نیست. این فرستنده، همچنین، انتظار دارد مخاطب بدون چون و چرا سخن او را بپذیرد. از نظر او حق یک چیز است، برای همین هیچ اعتراضی را قبول نخواهد کرد؛ و از آنجا که خود را قیم مخاطب میداند، اگر مخاطب بر اعتراضش پافشاری کند، به خود حق میدهد تا فرد معترض را تنبیه کند. مخاطب ایدهآل چنین فرستندهای، انسانی است برده که بدون تفکر حرف حق را بپذیرد.
در روش دوم، فرستنده برای اینکه پیامش را منتقل کند، به چاپلوسی از مخاطب میپردازد. در این روش، فرستنده، تلاش میکند تا با تأیید احساسات و امیال خودخواهانه مخاطب، اعتماد او را جلب و سپس پیام خود را به او منتقل کند. مخاطب ایدهآل این فرستنده، انسانی است مستبد که تنها به امیال جزئی خود اهمیت میدهد.
در روش سوم، فرستنده مخاطب را با خود برابر میگیرد. فرستنده این نوع رسانه، اول، میداند که حق یک چیز است، دوم، خود تسلیم حق است، و سوم، میداند که مخاطب نیز همانند خود او قادر است حقیقت را کشف کند. این فرستنده جهت انتقال حقّ به مخاطب، دو کار انجام میدهد: خود بر اساس حقّ عمل میکند، یعنی حقّ را با عمل خود نشان میدهد؛ دوم، مطلقِ تفکر را به مخاطب یاد میدهد، یعنی به مخاطب یاد میدهد چگونه فکر کند. این فرستنده، همانند سقراط، خود را چیزی بیشتر از یک قابله نمیداند[2].
براساس آنچه گفته شد، میتوان گفت سه نمونه آرمانی رسانه وجود دارد. اول، رسانهای که برده میسازد؛ در این رسانه، فرستندهای وجود دارد که مخاطب را فاقد شعور میداند، قیممآبانه برخورد میکند و تلاش میکند او را منفعل نگه دارد. دوم، رسانهای که مستبد میسازد؛ فرستندهای وجود دارد که مخاطب را موجودی خودخواه میداند، چاپلوسی میکند و رقابت راه میاندازد. سوم، رسانهای که آزاد میسازد؛ فرستندهای وجود دارد که مخاطب را دارای عقل میداند، برابر برخورد میکند و شورا راه میاندازد[3].
حال ببینیم غایت، محتوی و صورت در یک مدرسه آرمانی، مدرسهای که مهمترین وظیفه خود را زدودن موانعی میداند که بر مسیر آگاهشدن کودک از عقل خود قرار دارد، چیست؟
الف) محتوی:
نظام تعلیم و تربیت هر دولتی وظیفه دارد چهار نوع معرفت گفتهشده را به نسل جدید منتقل کند. غفلت از هر کدام از این چهار نوع معرفت در آینده موجب بروز معضلاتی درون جامعه خواهد شد. با این حال، هدف از این متن ترسیم یک نظام تربیتی است، آنگونه که باید باشد. همانطور که اشاره شد، وظیفه نظام تربیتی تربیت انسانی است که آگاهانه خواهان رشد و تعالی خود است. برای این کار، جهانبینی مهمترین معرفت از معارف بالاست چرا که پایهای برای سه معرفت دیگر فراهم میآورد و به آنها جهت میدهد.
کودک در مدرسه باید با علوم نظری آشنا شود (تعلیم ببیند) اما مهمتر از آن، باید تربیت شود، یعنی در هر محیطی که قرار میگیرد (محیط خانواده، مدرسه، کار و ...) و در هر زمینهای که عمل میکند (زمینه علمی و غیرعلمی) خواهان رشد و اعتلای خود و جامعه خود باشد. چنین انسانی دارای جهانبینی است. او اصولی دارد و در هر محیطی قرار بگیرد، براساس آنها عمل خواهد کرد.
چه اصولی بر رفتار انسانی حاکم است که آگاهانه در راستای رشد و تعالی خود عمل میکند؟ تنها یک اصل وجود دارد: تسلیم در برابر حق.
این تسلیم عین آزادی است؛ انسانِ آزاد انسانی است که از فرمان حق (امر کلی) پیروی میکند، به عبارت دیگر، خود را آزادانه بهخاطر حق محدود میسازد. چنین انسانی در هر محیطی که قرار بگیرد (محیط خانواده، مدرسه، کار و ...)، در برابر بایدها و نبایدهای آن محیط تسلیم خواهد بود؛ اما در برابر آنچه که باید باشد، نه آنچه که هست، چرا که آنچه که هست لزوماً از حقانیت برخوردار نیست. چنین انسانی تنها در برابر آنچه که از حقانیت برخوردار است، تسلیم خواهد بود و اگر زمانی بطلان بایدها و نبایدهای محیط برای او آشکار شود، تلاش خواهد کرد تا محیط را دگرگون کند. تنها یک فضیلت وجود دارد: تسلیم در برابر حق (امر کلی)[4].
ب) غایت:
اگر بپذیریم که «فضیلت، معرفت است» باید بپذیریم که این تسلیم باید از سر فهم باشد نه از سر لذت، الم و یا ترس. انسانی آزاد است که خود از طریق تفکر حقیقت را شناخته باشد.
فردی که بهخاطر خشنودی دیگری و یا از ترس ازدستدادن دیگری در برابر حق تسلیم است، چیزی جز یک برده نیست، و فردی که حاضر نیست از امیال شخصی خود (امر جزئی) بگذرد، انسانی است مستبد. انسان آزاد انسانی است که به خاطر خود، به خاطر ارزشی که برای تفکرات و فهم خود قائل است، حاضر است در برابر حق تسلیم شود.
اگر میخواهیم انسانی داشته باشیم که از سر فهم تسلیم حق باشد، تنها باید تفکر درست را به او یاد بدهیم. همانطور که ارسطو بهدرستی گفته است: نیکان بر یک نوع اند و بدان بر صد نوع. این بدان معنی است که حق (معرفتی و اخلاقی) یک چیز است و در طول زمان تغییر نمیکند. در نتیجه، هر انسانی که قادر به تفکر باشد، یعنی بداند چگونه حق را از باطل تشخیص دهد، و این جنبه از وجودش را اصل خود بداند، بدون شک، در برابر اوامر حق تسلیم خواهد بود.
بنابراین میتوان گفت، غایتِ نظامِ تربیتی آرمانی، تربیتِ انسانی متفکر است. این امر چگونه ممکن میشود؟ پاسخ این سوال به صورت بازمیگردد.
ج) صورت:
ارسطو معتقد بود، ما فضائل و مهارتها را به این نحو میآموزیم که ابتدا به آنها عمل میکنیم.
او در کتاب اخلاق نیکوماخوس مینویسد:
«ما همه تواناییهای طبیعی را نخست بهطور بالقوه داریم و بعداً آنها را از طریق فعالیت به صورت بالفعل در میآوریم. درستی این سخن از ادراکهای حسی پیداست: ما توانایی احساس را از راه دیدنهای مکرر و شنیدنهای مکرر به دست نیاوردهایم بلکه، بهعکس، آن توانایی را پیش از آنکه بهکار بیاندازیم داشتیم و چنان نیست که آن را چون بهکار انداختیم دارا شدیم.
ولی فضایل را بدینسان به چنگ میآوریم که نخست آنها را تمرین میکنیم و همچنان که در فنون مختلف نیز به سبب تمرین مهارت مییابیم. ما آنچه را نخست باید بیاموزیم تا بتوانیم عمل کنیم، از طریق عمل میآموزیم: مثلاً از راه بناکردن معمار میشویم و از راه چنگزدن چنگزن. همچنین از طریق اعمال عادلانه عادل میشویم و از راه تمرین خویشتنداری خویشتندار میگردیم و از طریق اعمال شجاعانه شجاع.»
میتوان چنین اضافه کرد: انسان از طریق تمرین تفکر، متفکر میشود.
تفکر چیست؟ علامه طباطبایی در تفسیر المیزان تفکر را چنین تعریف کرده است: «نوعى سير و مرور بر معلومات حاضر در نزد انسان، جهت دستيابى به مجهول».
این تعریف نیاز به تبیین دارد.
در منطق هگل، هر چیز متناهی برای اینهمانی با خود، نیاز دارد خود را از غیرِ خود متمایز سازد، یعنی رابطهای با غیرِ خود برقرار کند. در نتیجه، یک چیز متناهی همیشه جزئی از یک کل است. بهطور مشابه میتوان گفت، انسان، در مقام یک فرد متناهی، همیشه درون یک رابطه قرار دارد، به عبارت دیگر، انسان جهت شناخت خود بهعنوان یک فرد نیاز دارد، جزئی از یک کل باشد.
هر رابطه سه عنصر دارد: من، دیگری و غایتی که رابطه برمبنای آن شکل میگیرد. من و دیگری دو طرف رابطه را تشکیل میدهند که هر کدام از منظر جزئی خود به رابطه مینگرند. غایت رابطه یک اصل کلی است که دوام و بقای رابطه به آن وابسته است.
از طرف دیگر، آزادی بسته به این است که فرد، آزادی خود را اراده کند (هگل)، یعنی از جزئیت خود خارج شده و در جایگاه کلیت قرار بگیرد (کانت: تنها به ضابطهای عمل کن که در عین حال اراده کنی به قانون جهانی تبدیل شود).
اما، فردی که بهمنزله یک «من» درون یک رابطه حضور دارد، این حضور در ابتدا بهطور بیواسطه است، به عبارت دیگر، او به درون رابطه پرتاب شده است. به همین دلیل، او در ابتدا تنها از منظر جزئی خود به رابطه نگاه میکند و تنها از خواستهها و نیازهای شخصی خود (امر جزئی) آگاه است؛ او نه میداند چرا در این رابطه قرار دارد (غایت یا اصول کلی) و نه درکی از دیدگاه جزئی طرف مقابل خود دارد.
اما آزادی یا قرارگرفتن در جایگاه کلیت بدین معناست که فرد کلِّ حقیقت را در نظر بگیرد. کلِّ حقیقت شامل تمام عناصر یک رابطه میشود. انسانی آزاد است که در یک رابطه تنها متوجه برطرفکردن نیازها و امیال جزئی خود نیست؛ او دیگری را بهمثابه غایت در نظر میگیرد، یعنی فردی برابر با خود. همچنین، او بهخوبی میداند غایت و هدف این رابطه چیست. بنابراین، هر خواسته یا میلی را که در تضاد با این هدف و غایت باشد، کنار میگذارد.
چنین چیزی چگونه ممکن میشود؟ از طریق تفکر. تفکر به فرد اجازه میدهد تا ضمن حفظ فردیت خود، به جایگاه کلیت و آزادی دست یابد. فردی که در ابتدا تنها خود و نیازهای خود را میدید، یعنی اسیر منظر جزئی خود بود، از طریق تفکر میتواند کلِّ حقیقت را در نظر بگیرد. انسان متفکر انسانی آزاد است، چرا که به جایگاه کلیت دست یافته است.
برده آزاد نیست، چرا که درون یک رابطه نیازها و خواستههای او، یعنی فردیت او، کوچکترین اهمیتی ندارد. برده خود فکر نمیکند؛ او عالم را از منظر ارباب مینگرد. از طرف دیگر، مستبد آزاد نیست چرا که حاضر نیست از جزئیت خود دست بکشد، به عبارت بهتر، او در تلاش است منظر جزئی خود را به جای امر کلی بنشاند؛ مستبد دیگری را مادون خود میداند.
در نتیجه، با استناد به هگل، میتوان تفکر را چنین تعریف کرد: تفکر عملی است که انسان از طریق آن میتواند از جزئیت خود خارج شود و به امر کلی رجوع کند. با انجام مقایسهای میان دو تعریف، میتوان چنین گفت: معلوماتِ حاضر، همان منظر جزئی فرد است؛ دو عنصر دیگر، یعنی دیدگاه دیگری و غایت کلی امر مجهول را تشکیل میدهند؛ و تفکر، فرآیندی است که فرد از اولی به دومی منتقل میشود.
این انتقال چگونه صورت میگیرد؟ تفکر نیز وابسته به لحظهای درنگ و تأمل است، لحظهای دستکشیدن از عمل. در نتیجه، لازم است جریان آگاهی فرد با یک مانع روبرو شود.
تفکر بهطور بیواسطه و غریزی پس از عمل رخ میدهد. از آنجا که فرد در ابتدا فقط از منظر جزئی خود آگاه است و نسبت به سایر عناصر جهل دارد، بدون در نظر گرفتن دیگری و صرفاً بر مبنای اراده جزئی خود عمل میکند. حال اگر ارادهِ او در تقابل با حقیقت قرار داشته باشد، او از رسیدن به هدف و غایت خود باز خواهد ماند. در این هنگام، او به بررسی دلایل شکست خود خواهد پرداخت. برای مثال، نوزادی را در نظر بگیرید که درکی از داغی ندارد. اگر او بخواهد به یک بخاری داغ دست بزند، هیچکس نمیتواند صرفاً با بیان این جمله که «بخاری داغ است»، او را از این کار منصرف کند. او به بخاری دست خواهد زد و پس از آن، متوجه خواهد شد غیر از او و اراده او، چیزهای دیگری نیز وجود دارند و باید اراده خود را با توجه به آنها تعدیل کند.
تربیتِ انسانِ متفکر بدین معناست که او را از این فرآیند آگاه سازیم؛ به عبارت دیگر، کاری کنیم تفکری که در ابتدا پس از عمل صورت میگیرد، به پیش از آن منتقل شود. انسان متفکر انسانی است که پیش از آنکه دست به عمل بزند، تمام حقیقت (یعنی، اراده جزئی خود، اراده جزئی دیگری و غایت رابطه) را در نظر میگیرد.
حال، اگر وظیفه نظام تربیتی را حذف موانع بر سر رشد انسان بدانیم، این نظام جهت تربیت انسان متفکر وظیفه دارد میان مخاطبان خود شورا راه بیاندازد. به هنگام شورا، افراد با یکدیگر رایزنی میکنند تا با استفاده از تجارب همدیگر رأی صحیح (یعنی حقیقت) را استخراج کنند. پس از طرفی، فرد در هنگام شورا با غیر خود در تقابل قرار میگیرد و متوجه میشود تنها جزئی از یک کل است (یعنی، با دیدگاههای مختلف آشنا میشود) و از آنجا که ممکن است رأی صحیح از طرف فردی دیگر صادر شود، او یاد خواهد گرفت که دیگری با او برابر است؛ و از طرف دیگر، شورا بر مبنای یک غایت و هدف (یعنی، یک اصل کلی) شکل میگیرد و آن، پیداکردن پاسخ (رأی صحیح) برای سوالی است که افراد را دور هم جمع کرده است.
با توجه به آنچه گذشت، میتوان گفت، در یک مدرسه آرمانی، اول، میان مخاطب و فرستنده رابطهای برابر برقرار است، یعنی فرستنده اجازه میدهد مخاطب به تفکر و تأمل بپردازد، دوم، مخاطب به عمل واداشته میشود، سوم، این عمل مبتنی بر کار گروهی و تفکر شورایی است.
[1] عقل - ویکی فقه (wikifeqh.ir)
[2] در این مطلب (درباره رسانه - ویرگول(virgool.io))، بهطور مفصل به انواع مختلف برقراری ارتباط پرداختهام. برای توضیحات بیشتر به آن رجوع کنید. ذکر یک نکته ضروری است. مخاطب آن متن حاکمان جمهوری اسلامی ایران است. متن مدعی است تنها راه مقابله با جریان رسانههای طرف مقابل، آن است که حاکم در یکی از مهمترین رسانههای خود (صداوسیما) با شهروندان به نحوی برابر برخورد کند. این امر بدین معناست که صداوسیما باید به همه افراد و گروهها با هر تفکری صدا و تصویر دهد.
همچنین، از آنجا که مخاطب رسانههایی مانند تلویزیون و رادیو منفعل هستند، در آن متن، صورت رسانه تنها از یک منظر (نوع ارتباط فرستنده و مخاطب) بررسی و منظر دیگر (فعالیت یا انفعال مخاطب) مورد غفلت واقع شده است.
[3] مصادیق دو رسانه اول را به راحتی میتوان یافت، اما من تابحال رسانهای ندیدم (حداقل در میان رسانههای جریان اصلی) که مصداق رسانه سوم باشد.
[4] این همان قاعده طلایی کانت است: «تنها به ضابطهای عمل کن که در عین حال اراده کنی به قانون جهانی تبدیل شود»، یا «چنان عمل کن که با انسانیت، خواه خودت و خواه دیگری، همواره و در عین حال بهمثابه هدف و نه صرفاً بهعنوان وسیله، رفتار کنی». هگل نیز معتقد است، اراده آزاد ارادهای است که آزادی خود را اراده میکند.