قبل شروع درباره متن قبلی یه توضیح بدم: اونجا میخواستم بگم اگه جامعه تمایلات و خواستههای فرد رو محدود نکنه، طبیعیه که فرد قادر باشه هم به جنس موافق و هم به مخالف گرایش پیدا کنه. اما مسأله اینه که این کار تا چه اندازه درسته.
مقدّمه دوم این بود:
فرد انسانی وظیفه داره برای بقاء جمع، به تولید مثل بپردازه.
اما ایراد این بود:
هیچ انسانی از نظر بقا و تولید مثل، موظف نیست به جامعه خدمت کنه! چه توی جامعهی بشری چه بقیه موجودات، هر موجودی برای بقای خودش تلاش میکنه و در نهایت جامعه زنده میمونه. اگر هم بدلیل اینکه تعداد خیلی کمی میخوان به بقا ادامه بدن، نسل انسان منقرض قراره بشه، چه لزومی داره از انقراضش جلوگیری بشه؟
منتقد سه تا جمله گفته هر جمله جواب خودش رو میخواد. یکی یکی جواب میدم.
ببینیم چرا برخلاف نظر منتقد هر انسانی تکلیف داره به لحاظ بقاء و تولید مثل به جامعه خدمت کنه.
قبلاً هم گفتم آزادی حقیقی یعنی آزادی همگان. اگه چیزی که انسان بهعنوان آزادی خودش میخواد، موجب سلب آزادی حداقل یه انسان دیگه بشه، این خواسته مشروع و بحقّ نیست. اسارت غیر من، اسارت من رو در پی داره.
اما یه جامعه آزاد دقیقاً تکالیفی به فرد میده. چرا؟
در یه جامعه آزاد من باید از حقوقی برخوردار باشم که ضامن آزادی من باشند. برای اینکه من آزادانه از حقوق خودم برخوردار باشم، دیگران باید آزادانه به حقوق من احترام بذارند. یعنی دیگران باید تسلیم حقوق من باشند.
در یه جامعه آزاد، هیچکس حقّ نداره به حقوق من تجاوز کنه (و یادمون باشه چیزی که کسی حقّ نداره بهش تجاوز کنه، امری است مقدّس و الهی).
برعکس این هم صادقه. یعنی من هم حقّ ندارم به حقوق دیگران تجاوز کنم. یعنی من هم باید حقوق دیگران رو محترم بدارم. این یعنی من در قبال دیگران تکالیفی دارم (حقّ، همان تکلیف است).
پس اگه در جامعه آزاد فرد حقوقی داره که ضامن آزادی خودش و همگان به حساب میان، متقابلاً تکالیفی هم داره که ضامن آزادی خودش و آزادی همگان هستند.
و یکی از مهمترین این تکالیف دقیقاً همینه که
فرد برای بقاء جمع، به تولید مثل بپردازه.
چرا؟
در طبیعت هیچ حقّ و تکلیفی وجود نداره. برای مثال، اگه برم جنگل زندگی کنم، نمیتونم انتظار داشته باشم کسی من رو نخوره، یعنی نمیتونم با استفاده از مفاهیمی مثل حقّ حیات یه شیر یا ببر رو قانع کنم که با من کاری نداشته باشه.
حقّ فقط و فقط درون جامعه ظاهر میشه. انسان تنها درون جامعه انسانی از حقوقی برخوردار میشه. این یعنی، اگه جامعه از بین بره حقوق من هم از بین میره. اگه جامعهای نباشه، من حقّ ندارم از هیچکس انتظار داشته باشم که به حقوق من احترام بذاره.
پس، من برای حفظ حقوق و آزادی خودم و همگان تکلیف دارم با تولید مثل به بقاء جامعه کمک کنم.
اما اگه مثل منتقد خیال کنیم تکلیفی وجود نداره، چه اتفاقی میافته؟ باور به این که تکلیفی وجود نداره، آثاری داره. یکی از این آثار دقیقاً همینه که نسل قدیم جامعه حقّ نداره به وقت تربیت ذهن دختران رو با این افکار که فرزندآوری یه وظیفه است، محدود کنه. طبق این دیدگاه، همه چیز باید در اختیار دختر باشه تا در نهایت خودش انتخاب کنه چی میخواد.
حالا اگه اکثریت این دختران نخواهند فرزندآوری کنند، بقاءِ جامعه به خطر میافته و در این صورت حقوق و آزادی همه به خطر میافته. چرا؟
اگه من بخوام از زیر این تکلیف فرار کنم، غیر من مجبور میشه این تکلیف رو به جای من انجام بده و این یعنی اسارت غیر من. یعنی اگه من عین منتقد تصوّر کنم آزادی من در اینه که تکلیفی بابت بقاء جامعه نداشته باشم، غیر من مجبور میشه از آزادیاش بزنه تا کمکاری من رو جبران کنه. اگه من بخاطر خودخواهی فرزند نیارم، غیر من مجبور میشه به جای من هم فرزند بیاره و این یعنی، باید از قید یه سری از آزادیهاش بزنه و با کار بیشتر معاش افراد بیشتری رو تأمین کنه.
اما بریم سراغ جمله دوم:
چه توی جامعهی بشری چه بقیه موجودات، هر موجودی برای بقای خودش تلاش میکنه و در نهایت جامعه زنده میمونه.
این جمله هم اشتباهه.
شاید در بین بقیه موجودات، هر موجودی برای بقاءِ خودش کار کنه و در نهایت جامعه زنده بمونه، اما این برخلاف آزادیه. و اینکه در جامعه انسانی چنین چیزی نیست. به همین دلیل هم هست که انسان از حیوان متمایز شده.
توضیح میدم.
در یه جامعه آزاد، هر انسانی از حقّ حیات برخورداره و هیچکس حقّ نداره به این حقّ تجاوز کنه (چون مقدّس و الهیه). اما با توجه به اینکه حقّ و تکلیف یه چیزاند، حقّ حیات دقیقاً یه نوع تکلیفه. یعنی اگه من از حقّ حیات برخوردارم، پس تکلیف دارم از این حیات محافظت کنم (این در ردّ خودکشی). بالتّبع، غیر من هم تکلیف داره از حیات من محافظت کنه.
در جوامع ناآزاد شاهد چنین چیزی نیستیم. برای مثال، گلّه شیرها رو ببینیم. شیرها حقّ حیات همدیگه رو به صورت مشروط رعایت میکنند. هر عضوی از گلّه تنها تا زمانی مورد حمایت قرار میگیره که برای گلّه کارایی داشته باشه. اگه یکی از اعضاء گله از کار بیفته، رها میشه تا بمیره.
اما در جوامع انسانی شاهد این هستیم که حقّ حیات فرد تا آخرین لحظه مورد احترام قرار میگیره. فرزندان برخلاف مورد شیرها، والدین رو رها نمیکنند تا از گرسنگی بمیرن. فرزندان تا جایی که جان در بدن والدین هست، ازشون مراقبت میکنند.
هر زمان که والدین از کار بیفتند، فرزندان تکلیف دارند معاش والدین رو فراهم کنند (البته این میتونه به صورت نسلی باشه. یعنی یه گروه کار میکنند و یه گروه دیگه که قادر به کار نیستند، از طریق سازوکار بیمه از کار گروه اول بهره میبرند).
پس،
در یه جامعه آزاد، هر کس تنها به فکر خودش نیست. همه از حقِّ حیات همدیگه محافظت میکنند.
اینجا این هم اضافه کنم: قبلا گفتم حقّ مالکیت مهمترین حقّی است که یه انسان برای استقلال و آزادی درون جامعه باید ازش برخوردار باشه. حقّ مالکیت به من اجازه میده با کار خودم و مستقل از غیر خودم معاشام رو تأمین کنم. اما زمانیکه از کار بیفتم، دیگه قادر نخواهم بود برای خودم کار کنم و مجبور میشم به غیر خودم وابسته بشم. اما من حقّ ندارم سر بار کسی بشم که حقّی به گردنش ندارم. تنها فرزند خود من وظیفه داره به وقت پیری و کوری از حیات من مراقبت کنه، چون من قبلاً از حیات فرزندم به وقت ناتوانیاش مراقبت کردم. فرزند من باید این دین رو بعداً و به وقت ناتوانی من اداء کنه.
حالا اگه طبق خواسته منتقد، جامعه برای بقاءِ خودش هیچ تکلیفی به فرد نده، ممکنه اکثریت یا یه قشر مهمی از جامعه بخاطر ترس یا تنبلی نخواد فرزند بیاره و در این صورت، جامعه در درازمدت با بحران پیری جمعیت مواجه میشه. این بحران به این معنیه که افرادی که در سن کار قرار دارند، باید بیشتر کار کنند تا معاش جمعیت بیشتری رو تأمین کنند. این یعنی، نسل قدیم بخاطر خودخواهی خودش موجبات اسارت نسل جدید رو فراهم میاره. پس،
فرد انسانی وظیفه داره برای بقاء جمع، به تولید مثل بپردازه.
البته برخی قادر نیستند فرزند بیارن و طبیعتاً این افراد تکلیفی از این بابت ندارند. اما در یه جامعه آزاد، از حیات این افراد به وقت پیری مراقبت میشه.
حالا بریم سراغ جمله سوم: اگر هم بدلیل اینکه تعداد خیلی کمی میخوان به بقا ادامه بدن، نسل انسان منقرض قراره بشه، چه لزومی داره از انقراضش جلوگیری بشه؟
این یه سوال مهمه. اگه اکثریت نخواد به بقاء ادامه بده، اقلیت باید چه کار کنه؟
اول بگم وقتی اکثریت یه جامعه بخاطر جهل و استبداد رأی نمیخواد به تکالیفش در قبال جامعه عمل کنه، با یه جامعه بیمار و ناآزاد روبرو هستیم. این جامعه بیماره و اقلیت وظیفه داره اکثریت جاهل و مستبد رو درمان کنه. اما اگه امکان درمان وجود نداشته باشه، اقلیت بهتره که حساب خودش رو از اکثریت جدا کنه، یعنی یه قلمرو جدید برای خودش پیدا کنه (کاری که محمّد با مهاجرت به یثرب انجام داد. البته امروز دیگه این کار خیلی سخته).