در این مدت با افرادی در همین ویرگول که مخالف فلسفه بودند، در مورد فلسفه و حقیقت بحث کردم. طرفِ مخالف ادّعا میکرد که عقلِ متناهیِ انسان قادر نیست کلِّ حقیقت را که امری است نامتناهی، بشناسد و برای اثبات مدّعای خود به حکایت «فیل در تاریکی» ارجاع میداد.
احتمالاً همه با این حکایت آشنا هستند. اما قبل از ادامه بهتر است حکایت به صورت خلاصه بیان شود.
البته، این حکایت با تفاوتهای جزئی در فرهنگهای مختلف وجود دارد. ویکیپدیا روایت بودایی آن را چنین بیان کرده است:
در روایت بودایی، بودا داستان راجا را روایت میکند که شش مرد نابینا را گردآورد تا فیلی را لمس کنند. هرگاه یکی از ایشان بر فیل دست میکشید، راجا به نزد او میرفت و از او میپرسید که آیا فیل را دیدهاست، و از مرد نابینا میخواست که فیل را برای او توصیف کند. هر یک از ایشان فیل را به چیزی مانند کرد، یکی که به سر فیل دست کشیده بود، فیل را همچون کوزهای دانست؛ دیگری که بر گوش دست کشیده بود، گفت که فیل همچون سبد غربال است، دیگری فیل که بر عاج دست برده بود، فیل را چون گاوآهن دانست. آن که به پای فیل دست برده بود، فیل را ستونی دانست. آن که به دم فیل دست کشیده بود، فیل را مانند شانه دانست؛ و آن که بر شکم فیل دست برده بود گفت که فیل همچون انبار غله است. آن مردان با هم به نزاع پرداختند؛ راجا اختلاف ایشان را برطرف کرد، و گفت که هر یک بر عضو فیل دست کشیدهاند.
تفسیر چیست؟ در این متن، چنین تفسیری آورده شده است:
در این حکایتِ تمثیلی، «پیل» کنایه از حقیقتِ مطلق (= ذاتِ بیچونِ الهی) و «تاریکی» کنایه از این دنیاست. زیرا در این دنیا آدمی در لایه های بیشماری از حجاب ها و پرده های ساترِ محسوسات پوشیده شده است و عقل و روحِ او نیز در زندانِ حواس، و «دستسایندگان بر اندام پیل» کنایه از کسانی است که میکوشند حقیقتِ مطلق را با مقیاسهای محدود و نارسای عقلی و تجربی خود بشناسند. حکیمان و متکلمان و فیلسوفان و … هر یک برای شناخت حقیقت، مدعی روشی هستند. امّا همۀ این روش ها و مذهب ها وافی به مقصود نیست، بلکه هر یک، جلوهای از حقیقتِ مطلق را نمایاندهاند.
در این متن قصد دارم بطلانِ این حکایت را نشان دهم. انسان میتواند درون این تاریکی (یا با وجودِ نابینایی) به حقیقت دست یابد. چگونه؟ از طریقِ شوری.
اول ببینیم این شش نفر چرا به اختلاف میخورند؟
هر کدام از این شش نفر تنها جزئی از حقیقت را دیده است. چنین چیزی یک نقصِ طبیعی است. تمام انسانها تنها از خود و تجربیاتِ خود آگاهی دارند. اما اختلاف و جدل زمانی شروع میشود که هر کس منظرِ جزئی خود را کلّ حقیقت میانگارد. این شش نفر به اختلاف میخورند چرا که حاضر نیستند بپذیرند ممکن است در جهل به سر ببرند، به عبارت دیگر، تمامی آنها در جهل مرکب به سر میبرند. آنها جاهلاند.
این شش نفر، بدون شک، عالِم نیستند.
عالم در این هنگام چگونه رفتار میکرد؟
قبلا در این متن در مورد عالِم چنین گفته شد: «عالِم کسی است که از جهل خود آگاه است و جهت رفع آن میکوشد. او از طریق زدودن جهل خود، عالم میشود».
عالم که از نقصِ خود، یعنی جزئیتاش، باخبر است، تلاش میکند بفهمد چرا دیگری نظری برخلاف او دارد. او حاضر میشود از منظر جزئی خود خارج شود و از منظر جزئی دیگری به مسأله بنگرد. عالم از خود خارج میشود، بر غیر خود چنگ میاندازد و شناخت او را درون خود جذب میکند، اما در عین حال، در تمام این مدت با خود میماند. فردی که تلاش میکند تا مسأله را از منظرِ جزئیِ غیرِ خود ببیند، اگر منظرِ اولیهِ خود را فراموش کند، یعنی اگر بهطور کامل خود را در منظرِ غیرِ خود ببازد، تبدیل به فردی ازخودبیگانه میشود. او باید ضمنِ حفظِ منظرِ جزئیِ خود، منظرِ جزئیِ غیرِ خود را از آن خود کند. او که اکنون مسأله را از دو منظر دیده، قدمی به شناختِ کلِّ حقیقت نزدیکتر شده است.
به حکایت خودمان بازگردیم. اگر عالمی در بین این شش نفر وجود داشت، برای شناخت حقیقت از مکانی که در آن ایستاده بود، خارج میشد و به مکان سایر افراد میرفت و تلاش میکرد از آن مکان، فیل را بررسی کند. بدین ترتیب، او میتوانست راجع به حقیقت فیل، به درکی بالاتر دست یابد.
این طریقِ شوری است: علم بر جهلِ خود و تلاش برای رفع آن با خروج از خود و چنگانداختن بر غیرِ خود.