یه مطلب دارم مینویسم در مورد «مردمسالاری دینی» و عقلانیتش. هنوز کامل نشده. چرکنویسه، اما دوست دارم همینطوری منتشرش کنم. اما حس میکنم قبلش لازمه یه سری توضیحات در مورد خودم بدم.
من آدم اصولگرایی هستم. یه سری اصول دارم که حاضر نیستم ازش کوتاه بیام و امکان نداره با کسی که نمیتونه این اصول رو بپذیره، دوست یا یه تیم بشم. بخاطر همین تا به الان از دانشگاه و چهار تا شغل اخراج شدم (یا شاید هم خودم کاری کردم اخراج بشم). این کاری هم که دارم اینجا انجام میدم (یعنی، ترجمهها، تفاسیر و انتقادات) همه سر خوده. بابتش از جایی پول نمیگیرم. خودم نیاز دارم این کار رو بکنم، چون به نظر میرسه الان کار درست همینه.
بخاطر همین اصولگرایی، تا سال 98 به مارکسیسم گرایش داشتم. چون مارکس یکی از انسانهای اصولگرای تاریخه. اصل مارکس یا غایتی که دنبالش بود، آزادی انسان بود. این برام جذاب بود. شاید 5، 6 سالی درگیر مارکس بودم و این مدت به این نتیجه رسیدم که بر طبق اصول مارکس، الان مبارزه اصلی، مبارزه ملتهای ستمدیده منطقه غرب آسیا و آمریکای جنوبی و مرکزی با امپریالیسم ایالات متحده است و البته، با رژیم اشغالگر قدس.
در مورد نظام، تا سال 98 و زمان ترور سلیمانی، فکر میکردم این نظام هم صرفاً یه ظالم دیگه است و جنس دعواش با ایالات متحده، یا دعوای ظالم با ظالمه یا اینکه صرفاً تظاهر به دعواست. این هم به دلیل این بود که در داخل کشور عدالتی نمیدیدم.
اما ترور سلیمانی همه چیز رو بهم زد. باعث شد یکم فکر کنم. اگه تظاهر به دعوا بود، ترور نباید انجام میگرفت. از طرف دیگه، به نظرم رسید با فرض اینکه دعوا واقعیه، نظام نمیتونه ظالم باشه. چرا؟ ظالم به جز خودش و بقا و آزادی خودش هیچ چیز دیگری رو قبول نداره. نظام اگه ظالم بود، وقتی تحت شدیدترین تحریمها قرار داره، از لبنان و فلسطین تا توسط اسرائیل خورده نشن و از سوریه و عراق حمایت نمیکرد تا در چنگال داعش و در ادامه، هرج و مرج اسیر نشن. مساله اینه که ظالم هیچ اصولی نداره، برای بقیه خودش از همه چیز میگذره و همه چیز رو فدا میکنه (به هیتلر نگاه کنید). نظام اگه ظالم بود، برای اینکه هر روز در داخل با اعتراضات معیشتی روبرو نشه، با اسرائیل صلح میکرد.
ترور سلیمانی باعث شد بفهمم با یه نظامی طرفم که به یه سری اصول پایبنده. اصلی که اون زمان برام مهم بود، مبارزه با استکبار جهانی بود.
اما همون زمان هم میدیدم که این نظام در خارج اصولگراست، اما در داخل ظلم بود، مثلاً در مدارس و دانشگاهها به کودکان ظلم میشد، به مناطق حاشیهای ظلم میشد، به زن ظلم میشد، به کارگر ظلم میشد، حتی بین کارمندان دولت هم تبعیض وجود داشت و یه عده خیلی بیشتر از حقشون میبردند.
این برام سوال بود. چرا یه نظام رفتار خارجیاش اونه، اما رفتارش در داخل اینه؟ برای فهمیدن جوابش دو تا کار انجام دادم. یکی مطالعه تاریخ، دوم بحث با یه سری مارکسیست سن بالا در توییتر. نتیجه این شد که فهمیدم بعد فوت خمینی، در کشور دو تا نظام وجود داشته. یه نظام استبدادی و یه نظام آزاد. نظام آزاد مسئول رفتار خارجی کشوره و این وضعیت داخل نتیجه سیاستهای اون نظام استبدادیه که خوشبختانه الان از بین رفته. البته این هم اضافه کنم که هنوز هم صد در صد از آزادی نظام فعلی مطمئن نیستم. رفتار خارجیش حاکی از آزادیه، اما در داخل باید ببینم چه کار میکنه. یکم زمان میبره.
بهرحال، در بحث با مارکسیستها مجبور شدم برم سراغ افلاطون و بعد، ارسطو و بعد، هگل بزرگ. افلاطون و ارسطو کمکم کردند جواب انتقادات مارکسیستها به یه سری چیزها رو بدم. اما هگل یه دریچه جدید باز کرد. هگل عقلانیت اسلام و مفهومِ مردمسالاری دینی رو آشکار کرد.
تمایز بین مفهوم مردمسالاری دینی و این چیزی که فعلا هست، خیلی مهمه. مردمسالاری دینی در روی کاغذ مبتنی بر یه سری اصول پیشروئه که ضامن و حافظ آزادی همگان یا آزادی مطلقه. میتونم بگم حتی از نظام مورد نظر افلاطون هم کاملتره. شاید فقط هگل همارز این نظام باشه و این در حالیه که خمینی با هگل آشنا نبود. اینکه در واقعیت چرا اینطوری نشد، یه دلیل مشخص داره: همانطور که یه درخت از اول یه درخت تنومند و ریشهدار نیست، یا یه انسان از شکم مادرش با زبان و منطق بیرون نمیاد، نظام مردمسالاری دینی هم با تمام ظرفیتها و قابلیتهاش به دنیا نمیاد. طول میکشه تا قوای مختلف نظام به بلوغ و پختگی خود برسند. انقلاب گام به گام به آزادی منجر میشه.
آقای خامنهای هم متوجه این موضوع شده. البته ایشان معتقده الان در گام دوم انقلابیم که به نظرم اشتباهه. من بنا به چیزی که در عقلانیت نظام گفتم، معتقدم گامهای بیشتری طول کشیده تا به اینجا برسیم. گام اول، لحظهای برداشته شده که خمینی خودش رو آزاد کرده. گام دوم، لحظهای بوده که خمینی حلقه اطرافیانش رو آزاد کرده. گام سوم، 22 بهمن 57 برداشته شد که خمینی موفق شد رأس نظام رو آزاد کنه. متأسفانه بعد فوت خمینی یه انحراف سی ساله داشتیم که خوشبختانه سال پیش برطرف شد. پس، گام چهارم سال پیش و با آزادکردن سران قوا توسط خامنهای برداشته شد. البته یه نکته بگم. سران قوا هنوز هم از حالت ایدهآل فاصله دارند، اما حداقلش اینه که الان دیگه برای فرمانده کل قوا جفتک نمیاندازن. الان در گام پنجم انقلابیم؛ الان سران قوا باید بدنه قوا رو آزاد کنند. گام بعدی، آزادی انسانه.
خمینی و خامنهای دو تا انسان آزادند. البته گفتم که آزادی هم در عمله و هم در نظر. فرد آزاد، هم آزاد زندگی میکنه و هم علم کافی داره. این دو فرد آزاد زندگی کردند، اما به لحاظ نظری نقص دارند، یعنی عناصر لازم برای داشتن یه جامعه آزاد رو کامل نمیشناسند. خمینی از اقتصاد غافل بود و همین شد که وضعیت معیشتی ما الان اینه. خامنهای هم شناختش از تربیت ناقصه. البته دیدگاههای این فرد رو کامل نخوندم. فقط میدونم که معتقده «مومن از شک و تردید پرهیز میکنه». همین برای فهمیدن دیدگاه تربیتیاش کافیه، چون این اصل معقولشه. این گزاره نتایج بسیار بدی در امر تربیت داره. شک مقدمه ایمانه، یعنی قدم اول در مسیر ایمان. یعنی، شک لازمه. هگل خیلی خوب در موردش صحبت کرده. این متن ستایش از خودبیگانگی رو برای همین منتشر کردم. اما یه نکته جالب دیگه هم بگم. من معتقدم الان خامنهای بهترین شخص برای مقام خودشه، یعنی فرماندهی کل قوا. اما خامنهای بهترین نبود، بهترین شد. تو طول زمان شد. این فرد خودش در مجلس خبرگان سال 68 برای انتخاب رهبر جایگزین مدام تأکید داشت که فرد شایستهای برای چنین مقامی نیست. این انسان در خودش و قابلیتهاش شک و تردید داشت و به نظرم همین شک و تردید باعث شد تا این اندازه رهبر قابلی بشه. اگه از خودش مطمئن بود، هیچ حرکتی نمیکرد.
من الان میتونم بگم، انقلابیام. اما خواهان حفظ و تداوم انقلابی هستم که خمینی شروعش کرد. این روندی که اینجا ترسیم کردم باید طی بشه. به انقلاب جدیدی نیاز نداریم. اسلام برای ما کافیه، البته که اسلام به هگل نیاز داره. اسلام و هگل با هم یه چیز کامل میدن. یکی از اهداف من از ترجمه و تفسیر هگل، همینه که اسلام و هگل رو با هم حفظ و رفع کنم.
امیدوارم این توضیحات کافی بوده باشه. بهرحال، در ادامه متنی رو میذارم که در مورد ماهیت یا حقیقت «مردمسالاری دینی» نوشتم. گفتم که کامل نیست و نیاز دارم به بحث و گفتگو. اما یه نکته بگم. این چیزی که اینجا میذارم یه متن جدیده. بعید میدونم تابحال کسی جمهوری اسلامی رو این طوری دیده باشه. شاید حتی بشه گفت خود آقای خامنهای هم خودش رو اینطوری ندیده.
به طور کلی، نه فقط این متن و یا متون پیشین در مورد نظام، بلکه اکثر مطالبی که تابحال اینجا گذاشتم، مطالب جدیدی هستند. این تفسیر از هگل نه فقط در ایران که در اروپا هم پیدا نمیشه (چون فیلسوفان اروپایی نمیدونن جسمانیه الحدوث، روحانیه البقا یا اللهی که اسلام معرفی میکنه، یعنی چی). اینکه اینجا میذارم مسلما دلایل زیادی داره. شاید بعدا در مورد صحبت کردم.
نکته آخر: چند روز ضمن بحث با یکی از کاربران ویرگول، متوجه شدم که آزادی مطلق هگل، با چیزی که اسلام بهش میگه عدل یکیه. انسان آزادی که در این متن بهش اشاره میشه، هم آزاده، هم عادله و هم عالِم.
اما برسیم به متن چرکنویس:
مردمسالاری دینی چیست؟
جامعهای آزاد است که در آن، غیرِ من به من زور نگوید و برخلاف میل من، من را مجبور به انجام کاری نکند؛ من زمانی آزادم که با رضایتِ خاطر خود عمل کنم. با این حال، در یک جامعه آزاد، من خود را مطلق نمیدانم. من تصوّر نمیکنم حکمِ من حکم و حقیقت نهایی است و اگر کسی بتواند با عقل و دلیل، بطلان عمل یا نظر من را نشان دهد، به عبارت دیگر، اگر بتواند حقیقت را به من نشان دهد، از اشتباه خود دست میکشم. در یک جامعه آزاد مردم امور خود را از طریق شورا مدیریت میکنند. به عبارت دیگر، مردمی آزاداند که خود بر خود حکومت کنند و این کار را از طریق شورا انجام دهند. در نتیجه،
در یک نظام آزاد، شورا اصل است (اصل مردمسالاری).
در یک نظام مردمسالار، مردم، خود، قانون را وضع و اجرا میکنند، به قضاوت میان خود مینشینند و افرادی را که آزادانه شرارت را انتخاب کردهاند، مجبور به رعایت قانون میکنند. اما در یک جمع بزرگ، این اعمال از طریق نهادهایی انجام میگیرند که تنها برخی از مردم در آن نهادها حضور دارند، یعنی تنها برخی از مردم میتوانند مسئولیت اجرای چنین اعمالی را بر عهده بگیرند. به زبان سادهتر، مردم جهت حفظِ آزادی خود، با واسطه یک ابزار بر خود حکومت میکنند – نهادِ حکومت.
حکومت یک کلِّ زنده است؛ موجودی است زنده که همانند سایر موجودات زنده، از اعضایی برخوردار است و از طریق این اعضاء عمل میکند. در موجودات زنده، این اعضاء از یکدیگر مستقلاند و برای خود کار میکنند (به زبان هگل، از وجود لنفسه برخوردارند)، در نتیجه،
در یک نظام مردمسالار، قوایی مختلف و مستقل از هم وجود دارند (اصل تفکیک قوا).
میتوان در نظام حکومتی جمهوری اسلامی چهار قوه مستقل از یکدیگر بازشناخت: قوه مقنّنه (یا قوهای که قانون وضع میکند)، قوه مجریه (یا قوهای که قانون را اجرا میکند)، قوه قضاییه (قوهای که عدالت را برقرار میسازد) و مجموعه نهادهای نظامی، انتظامی و امنیتی که میتوان آنها را «قوه قهریه» نامید (قوهای که با اعمال قهر و زور، خطر را برطرف میکند).
تعدادِ قوا فرعِ ماجراست. اصل ماجرا، استقلالِ قوا است، چرا که وابستگی آنها به یکدیگر این امکان را فراهم میآورد که برخی با سوءاستفاده از قدرت خود بر حقوق دیگران تجاوز کنند؛ برای مثال، قوه مجریه نباید بر قوه قضاییه نفوذ داشته باشد و دلیل آن نیز روشن است.
اعضای این قوا از میان تمام مردم و با رأی و نظر تمام آنها انتخاب میشوند. عموم مردم باید بدانند که این قوا از آنِ خودشان است چرا که در غیر این صورت، وجود آنها را برخلاف آزادی خود میبینند و بدین ترتیب، تفرقه ایجاد میشود (وضعیتِ حالِ ما).
اما به قول افلاطون و به گواه تاریخ، مردمسالاری میتواند به استبداد ختم شود. شورا میتواند خود را از میان ببرد و یک فرد را بهعنوان حاکم مطلق انتخاب کند. شورا امری است خودمتناقض و در نتیجه، متناهی و نمیتوان آن را اصلِ مطلق یا حقیقتِ آزادی در نظر گرفت. شورا صرفاً طریقِ آزادی است، نه خودِ آزادی. به عبارت دیگر، شورا از اصولِ یک نظامِ آزاد است، اما اصلِ مطلقِ آن نیست، یعنی، حکمِ آن، حکم و حقیقتِ نهایی نیست؛ در نتیجه،
شورا یا مردمسالاری باید مادونِ حقیقت یا خیرِ مطلق، یعنی، حقیقتِ آزادی قرار گیرد.
شورا یا یک نظامِ مردمسالار (وجه عینی آزادی) بدون وجود انسانهایی آزاد و آگاه، یعنی انسانهایی که خواستار حقیقت و آزادی همگان هستند (وجه ذهنی آزادی)، به بیراهه میرود. انسانی که فاقدِ ادبِ لازم برای شورا است اگر به شورا روی آورد، در نهایت به استبداد میرسد، چرا که حاضر نیست اشتباه خود را بپذیرد و هنگامیکه غیر او نتواند او را از طریق کلام و با بیانِ حقیقت قانع کند، کار به جدال خواهد کشید. در این جدال، برنده کسی است که زور بیشتری دارد و هنگامی که زور حاکم شود، با نظامی مستبد روبرو هستیم.
مردمسالاریها (وجه عینی آزادی) به استبداد ختم شدهاند، چرا که انسانهایی ناآزاد (ظالم یا مظلوم) آنها را بر پاداشته بودند. هنگامی که انسانی ناآزاد در رأس قوای مختلف قرار بگیرد، تلاش خواهد کرد به زور و بر خلاف صلاح کلّ در امور قوای دیگر مداخله کند. بدین ترتیب، او با خروج از حدِّ خود، برخلاف عدالت و در مسیر ظلم قدم میگذارد.
چگونه میتوان از این امر جلوگیری کرد؟ همانطور که در موجودات زنده، قوای مختلف تحت فرمان عقل (یا روح) قرار دارند، در یک نظام حکومتی آزاد نیز قوای مختلف تحت فرمان یک مرجع بالاتر قرار میگیرند. این مرجع باید انسانی عالِم و آزاد باشد؛ عالِم بدین معنی که بر حقایق کلی (یعنی، اصول آزادی) و حقایق جزئی (امور جامعهِ تحت نظرش) احاطه بالایی دارد و آزادی به این معنی که خواستار حقیقتِ آزادی، یعنی، انسان آزاد است. او خواستار و تسلیمِ حقیقت یا خیر مطلق، یعنی، حقّ است. در نتیجه،
در یک نظام آزاد، انسانی آزاد اصلِ مطلق است، یعنی حکم او حکم نهایی است (اصل ولایت فقیه)[1].
انسان آزاد در رأس قوّه قهریه قرار میگیرد(به نظریه وبر در مورد دولت رجوع کنید). اول، از آنجا که او تسلیمِ حقّ و در نتیجه آزاد است، حافظ شورا یا اصل مردمسالاری خواهد بود. او با استناد به قانون اساسی حقّ خواهد داشت از طریقِ اعمال قهر مانع از آن شود که فردی با سوءاستفاده از قدرت خود قدمی برخلافِ شورا بردارد؛ او اجازه نخواهد داد مردمسالاری به استبداد فردی ختم شود. دوم، او به دلیل علم و احاطه خود بر شرایط زمان، دوست و دشمن را تعیین خواهد کرد.
انسان آزاد، همچنین، در رأس قوه مقنّنه قرار دارد، یعنی حکم او بالاتر از حکمِ مجلسِ شورا است. او از طریق شورای نگهبان، اول، اجازه نخواهد قوانین مصوّب در این قوّه برخلاف حقیقت و خیرِ مطلق، یعنی، حقّ یا آزادی باشد و دوم، به تأیید صلاحیت و شایستگی نمایندگان مردم در امر قانونگذاری میپردازد.
در یک نظام آزاد، فرمانده کلِّ قوا بر تمام قوا حاکم است و حکم او حکم نهایی است.
[1] در مورد ولی فقیه و آزادی و علم و عدل او به ویکیفقه رجوع کنید.