به بیرون نگاه میکردم، نسیم آرامی از لای پرده میوزید و نور غروب روی دیوار افتاده بود.
ابرها آرام در آسمان میلغزیدند و خورشید در حال پنهان شدن بود.
درختها میرقصیدند و پرندهها آخرین آواز روز را میخواندند.
من به این همه زیبایی خیره شده بودم.
نعمتهای خدا، مثل تکههای نور، در چشمانم میدرخشیدند.
تحسینشان میکردم، و در دل، هزار شکر میگفتم.
اما در همان لحظه، چیزی درونم مرا آرام نمیگذاشت.
سؤالاتی در دلم میچرخیدند:
خدا کجاست؟ چرا گاهی سکوت میکند؟ چرا من حضورش را حس میکنم ولی نمیبینم؟
از دور صدای اذان میآمد. مردم به سمت مسجد میرفتند.
همه لباسهای تمیز پوشیده بودند و با شتاب و احترام قدم برمیداشتند.
من از پنجره نگاه میکردم و در چهرهی هرکدامشان شوقی عجیب میدیدم.
در دلم گفتم: «همه به مسجد میروند تا خدا را بیابند... اما من چطور؟»
نمیدانستم باید بروم یا بمانم.
قدم به سمت در برداشتم، اما صدای آرام قلبم گفت: «بمان.»
در اتاق ماندم. نور نارنجی غروب روی کتابهایم افتاده بود.
صدای باد با صدای اذان قاطی میشد.
گوشهی اتاق نشستم، دستم را روی سینهام گذاشتم و چشمانم را بستم.
درونِ من سکوتی بود، اما نه سکوتی سرد؛ سکوتی پر از حضور.
انگار کسی آرام کنارم نشسته بود.
نفسم سبکتر شد.
لبخندی آمد بیدلیل.
همانجا فهمیدم... خدا نیامده بود، چون همیشه بود.
همه در مسجد بودند، پا به پای امام جماعت، برای سخن گفتن با خدا.
اما من، با زبان خودم سخن میگفتم.
نه با واژه، که با حس، با دل.
من در کنار خدا بودم، نه در جستوجوی او، بلکه در حضورِ او که در قلبم میتپید.
خدا برای من مفهومی از آرامش بود —
نه تصویر، نه صدا، بلکه احساسی عمیق، مثل نسیمی که از درون میگذرد.
آنجا، در گوشهی اتاقم، نه نیایش بلندی بود و نه کلامی رسمی.
فقط من بودم و خدایی که در سکوت لبخند میزد.
و همانجا دانستم:
برای دیدن خدا، باید چشمان دل را باز کرد،
نه در ازدحام، که در آرامش.
🌿
به بیرون نگاه کردم، خدا در باد بود،
در نورِ عصر، در دلِ فریاد بود.
همه در مسجد، در پیِ دیدار،
من با او بودم، بینیاز از کار.
نه آوا، نه صدا، فقط دلِ من،
خانهی او بود در سکوتِ تن.
در گوشهی اتاق، میانِ رویا،
یافتم آرامش، و آن یعنی خدا. 🌙