باران می بارید.. از آن باران های هندی! قدم هایم را تند تر کردم تا شیروانی، سقفی، مغازه ای چیزی پیدا کنم و پناه بگیرم. هر کدام را که پیدا می کردم باز می گفتم نه بروم بعدی، انگار پنهانی لذت می بردم از این خیس شدگی. مغازه دارها طوری به بیرون و باران زل زده بودند که هر کدام را که رد می کردم با خودم می گفتم اگر آن مغازه دار لعنتی هم اینگونه به باران زل زده باشد چشمانش را از کاسه در میاورم. چشمان آن مرد لیاقت دیدن هیچ چیزی را ندارد چه برسد به باران آن هم به این زیبایی.
پاهایم خسته شده بود اما چشمانم تشنه ی دیدن آن مرد بود، اسمش را می دانستم، سن و سالش را هم اما نبود که نبود.
موش آب کشیده به معنای واقعی را با تمام وجودم می فهمیدم. تمام لباسهایم از زیر هم حتی خیس شده بود. هوا هم رو به تاریکی رفته بود، مغازه ها یکی یکی بسته می شدند. تنها خستگی ماند که از پاها و چشمانم فریاد می کشید، تا بستن آخرین مغازه هم ماندم تا شرمندگی خود را کمی التیام بخشم.
باران بی وقفه ساعتها باریده بود. روی سکویی نشستم، خیس تر از این که نمیشدم. بوی فلافل هوش از سرم برده بود، خیلی وقت بود صدای قار و قور شکمم در آمده بود.فلافلی که تنها مغازه ی باز مانده بود پر رونق مشغول فروختن ساندویچ هایش بود. درست رو به روی جایی که نشسته بودم پیرزنی با یک ساندویچ فلافل به دستش آرام نشسته بود. نگاهش را نفهمیدم! میخواست فلافلش را تعارف کند یا میخواست بگوید برو آن طرف تر بنشین تا با خیال راحت فلافلم را بخورم!
دلم نمی خواست امشب هم تمام شود مثل تمام شب های قبل و من باز گمشده خود را پیدا نکنم. سال ها از آن روزهای جوانی و سرزندگی ام گذشته بود، هر شب با خود میگفتم اگر پیدایش کنم همه چیزرو به راه می شود، خیلی فکرها در سرم داشتم..
پیرزن جلوتر آمده بود، صدای خش دار و گرمی داشت که نشان از دودهای پر شده در ریه اش بود. دود سیگار، دود ماشینها، دود افیون که کارش را هم ساخته بود. شاید هم نساخته بود، ساندویچ فلافل در دستان او بود نه من.
گفت گردنش کلفت تر شده و تمام این سالها که به دنبالش بوده ام من را زیر نظر داشته! تعجب کردم! او از کجا می دانست من به دنبال چه کسی هستم که می گوید گردنش هم کلفت تر شده..
ادامه دارد..