چند سالی بود که از این کار به اون کار میرفتم و وضعیت اقتصادی بدی داشتم. تصمیم گرفتم قطعات سخت افزاری موبایل از تهران خریداری و برای فروش به مشهد بیاورم. شنیده بودم بازار خوبی دارد.
بوسیله دوستان با یکی از فروشندگان در تهران آشنا شدم، بوسیله واتساپ سفارشات رو میفرستادم و پس از آماده شدن برایم ارسال میگردید و من آنها رو بین تعمیرکاران موبایل پخش میکردم.
در مدت کم، درآمد خوبی کسب کردم و هر روز سفارشات من بیشتر میشد. پس از حدود ۶ ماه کار کردن بفکر سفارش بزرگی افتادم. بعد از سفارش دادن به اندازه کل سرمایهام و ارسال قطعات؛ با باز کردن هر بسته احساس می کردم یک سطل آب یخ از بالای سرم به روی بدنم می ریزد.
متاسفانه به جای سفارشات من ، قطعات گوشیهای قدیمی و از رده خارج درون کارتن ها بود و برای من ارسال شد. به ذهنم رسید حتما اشتباهی رخ داده، سریع با شماره فروشنده تماس گرفتم ولی پاسخ داده نمی شد ، بهش پیام دادم ، ولی خوانده نمی شد. حسابی بهم ریخته بودم، به یکی از دوستان قدیمی و هم محلیمون تصویری زنگ زدم و ماجرا رو گفتم.
وقتی مرا دید گفت: تو چرا اینقدر بهم ریختهای، چرا قیافت ناراحت و پریشان هست؟
گفتم علی بدبخت شدم، تمام دار و ندارم رفت...
ماجرا رو برایش تعریف کردم، پس از گفتن کلمه متاسفم گفت: بزار یه زنگی به دوستم بزنم، خریدار قطعات موبایل هست.
گفتم: باشه منتظر خبرت هستم.
روی مبل نشستم و گوشی در دست ، منتظر خبر علی بودم. بعد از یکی دو ساعت علی زنگ زد و گفت واقعا خوش شانسی ، یکی از دوستان پیدا شده و گفته هر چی باشه من خریدارم!
گفتم علی این قطعات خیلی قدیمی است و مطمعنی میخره؟
گفت: آره بابا، گفته واسه اولین گوشیها هم باشه، من خریدارم.
گفتم: برای چه کاری میخواد، به چه دردش میخوره؟
گفت: تو چکار داری، مگه نمیخوای به پولت برسی؟
گفتم: اونکه اره، فقط اصل پولم برگرده علی، کلاهم رو میندازم رو هوا...
با علی خداحافظی کردم و طبق گفته خودش منتظر تماسش شدم.
علی ظهر حدود ساعت ۱۲:۳۰ تماس گرفت. گفت: کل اجناس رو بفرست به آدرسی که واست ارسال میکنم و یه شماره حساب بده ، فردا صبح پول به حسابت واریز میشه.
گفتم: علی جان طرف مطمعن هست؟
گفت: خیالت راحت، از بچگی میشناسمش.
زیاد پیله نکردم و وقتی دیدم این اجناس حتی یک قطعه هم بدرد نمیخوره، با بابری هماهنگ کردم با نیسان کل اجناس رو به آدرسی که در شهرستان بود ، ارسال کردم.
فردا صبح کل مبلغی که برای خرید پرداخت کرده بودم، به حسابم واریز شد و سریعا با علی تماس تصویری گرفتم و تا جواب داد صفحه گوشی رو چندبار بوسیدم و علی از تعجب فقط به من نگاه میکرد. بعد خندهای زد و گفت: بیشتر حواست رو جمع کن رفیق!
گفتم: چشم علیجان. چه جوری ازت تشکر کنم؟
گفت: نیازی نیست، خدا رو شکر کن!
یکی دو سال گذشت و متاسفانه علی بر اثر بیماری کرونا درگذشت و تا چند روزی درگیر مراسم مختصر و کوچکی بودیم که بعلت محدودیتها ایجاب میکرد.
در مراسم ختم ،داخل منزل علی با برادر کوچکش که زیاد هم باهم میونه خوبی نداشتیم، مشغول صحبت بودیم. من برای اینکه یادی از علی و خوبیهاش کرده باشم؛ گفتم خدا رحمت کنه علی رو ، اگر اون سال برای اون قطعات قدیمی، مشتری پیدا نمیکرد، با خاک یکسان شده بودم.
دیدم برادر علی از حرف من جا خورد و گفت: پس اون قطعات قدیمی از تو بود؟
گفتم: آره ، چطور؟
گفت: هیچی، دو سه روز دیگه بهت زنگ میزنم.
چند روز گذشت و من ذهنم بسیار مشغول شده بود، و کل روز در انتظار تماس بودم.
بالاخره برادر علی تماس گرفت و بعد از احوالپرسی گفت:
لطفا آنلاین باش، چند دقیقه دیگه از واتساپ تماس میگیرم و باهات صحبت میکنم.
دقایقی بعد تماس تصویری واتساپ رو جواب دادم، تصویر برادر علی مشخص نبود و گوشی روی دوربین پشت گوشی بود.
در تصویر خانه ای مخروبه با درب آهنی زنگ زده در شهرستان دیده میشد، کلید داخل درب انداخت، درب رو با کمی سختی و هُل باز کرد. داخل خانه بسیار بهم ریخته و برخی از قسمت های دیوار ، نمای سیمانی آن ریخته بود؛ وارد شد، از پله ها به سمت زیرزمین رفت و لامپ زرد رنگی رو روشن کرد، و به سمتی رفت.
یهو با دیدن تصویر درجا خشکم زد، گویی که یه سیم از برق سهفاز بهم وصل کردن. کم کم اشک از چشمام سرازیر شد.
یهو برادر علی گفت: میبینی رفیق،این همون قطعاتی هست که علی یه روز بهم گفت که اینجا خالی کنم و وقتی ازش پرسیدم چی هست؟ گفت: اینها برای یکی از دوستانم هست و چون جا نداره، گفته بزار توو خونه قدیمیتون، بعدا میام میبرم.
پس از شنیدن این جمله، بلند بلند گریه کردم ، جوری که مادرم از تعجب فقط به من نگاه میکرد و بدون اینکه بدونه قضیه چیه کنار من اشک ریخت!
دوستی، محبت، مهربانی، انسانیت، رفاقت، مرام و معرفت رو از تو یاد گرفتم علی جان، روحت شاد.