یک شب همسرم برای دیدن مادر مریضش به شهرشان رفته بود.
من تنها بودم. کتابی از کارلوس کاستاندا دانلود کردم. اسمش حالا یادم نیست.
نثرش خیلی هم عجیب و غریب نبود، اما انگار نویسنده هر جملهاش را با تمام جان زیسته بود.
از خاطراتش با یک پیرمرد سرخپوست میگفت؛ مردی شبیه درویشهای خودمان، ولی در صحراهای مکزیک.
چند صفحه بیشتر نخوانده بودم که خوابم گرفت.
نه خواب معمولی. سنگینیِ غریبی بود که پلکها را میبست.
چند ثانیه بعد، همان لرزش هولناک همیشگی آمد؛ تپشی که انگار از درون استخوانها بلند میشود و روح را از بدن کنده و بیرون میکشد.
هوشیار بودم، کاملاً هوشیار. هیچ چیز از شعور و حافظهام کم نشده بود، فقط دیگر در جسم نبودم.
در سیاهی مطلق بود.
ناگهان او ظاهر شد: حضرت مریم.
نه مثل تابلوهای کلیسا؛ یک نور هولوگرافیک بنفش روی زمینهٔ سیاه.
چشمک میزد، غرق سیاهی میشد، دوباره میآمد.
لذتی بود که با هیچ لذت شناختهشدهای نمیشود سنجید.
برونفکنی زیاد طول نکشید.
فهمیدم کارِ نوشتههای کاستانداست.
بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که چشم گشودم، همسرم کنارم نشسته بود.
چای تازهدم ریخته بود و سیب و هلو و انجیر از باغ پدرش آورده بود.
گفت: «بیا بریم بیرون. فقط رانندگی.»
سوار شدیم. مقصد مشخصی نداشتیم؛ فقط میخواستیم با هم باشیم، جاده را ببینیم، موسیقی گوش کنیم.
از مایان و صوفیان و مرند گذشتیم.
بیآنکه قصدی داشته باشم، یکباره خودم را جلوی کلیسای سنت استپانوس دیدم.
قبلاً یک بار آمده بودم، اما این بار فرق داشت.
نگاهم افتاد به عکس حضرت مریم روی دیوار سنگی.
دقیقاً همان چهرهٔ بنفشِ دیشب.
فهمیدم او مرا کشانده اینجا.
او خودش مرا به زیارت آورده بود.