ویرگول
ورودثبت نام
Hamid
Hamid
Hamid
Hamid
خواندن ۲۰ دقیقه·۱۶ روز پیش

رئالیسم من

حالا یک تلاش دیگر برای نوشتن این تلاشها چون بدون هیچ فکری و فقط برای تخلیه روانی و هیجانی ! (دقیق نمیدانم) نوشته میشوند میتواند تعدادشان سر به فلک بکشد .به هر حال من یک نویسنده آماتور یا به تعبیر شاعرانه خودم نویسنده خانگی هستم که هیچ مربی نداشتم و سی سال است برای دل خودم مینویسم .چه اشکالی دارد ؟ آدم میتواند نوشتن را مثل یک تفریح رایگان در نظر بگیرد و آهسته و پیوسته جلو برود‌.میگویند ...یادم رفت میخواستم چه بنویسم حالا به چیز جدیدی فکر میکنم و آن چه باشد؟ صدای هود.الان از زور گرمای بی سابقه مردادی دارم آتش میگیرم و مجبورا هواکش بزرگ را از جایش در آوردم و پشتش را به طرف خودم نگه داشتم که خنکم کند هواکش ها برای این ماموریت طراحی نشده اند صدای زیادی دارند و برق زیادی مصرف میکنند و بادشان چندان خوب نیست و دلیلش هم به همان طراحی برمیگردد پره های پنکه ها بزرگ و پلاستیکی و مناسب برای باد زدن هستند ولی پره های اینها خیلی کوچکتر و فلزی هستند البته بخاطر قدرت خیلی بیشتر از پنکه ...من نیامده بودم که اینجور چیزها را بنویسم باید به چیز بهتری فکر کنم و تصحیح کنم که هوا آنقدرها هم گرم نیست و کلمه تصحیح از صحیح می آید و یک کلمه مشابه آن هم هست که گاها اشتباه گرفته میشوند و آن تصریح است که از صراحت می آید یعنی یک چیزی را شفاف و دقیق گفتن و یک کلمه دیگر هم اذعان است که مترادف با اعتراف است .خوب حالا درس کلمه شناسی تمام شد و صدای هواکش یا فن هنوز مثل شیر میغرد شاید هم شبیه حیوان دیگری و من چیز خوبی برای فکر کردن و نوشتن نیافته ام؟ چرا در زباله دانی افکار و حرفها اگر بگردی حتما چیزی هم پیدا میکنی ولی بهتر است از گلستان افکار گلی برای خواننده هایت پیدا کنی ‌نه از زباله دانی .

آقای بشیری مرد خوشبختی بود

و آن خوشبختی در چه چیزی میدرخشید؟

در یک خانه بزرگ و اعیانی یک ماشین درجه یک املاکی که اجاره شان را میخورد و یک خانواده سالم و پر ‌.‌..

نه اینجور شروع ها برایم تکراری شده همه شان با اسم یک آقا شروع میشود آقای بشیری آقای نظیری آقای مجاهد آقای کوفت و همه شان هم از دم پولدار و خوشبخت هستند اینکه نشد شروع حالا یکی دیگر...

الان نصف شب است و یار بعد از یک هفته دوری پیش من است با هم به پارک بزرگ رفتیم زن جوانی در آن غلغله عظیم داشت شاهتوت باغهای خلجان را میفروخت انداره ۵۰ تومن ازش خریدم هزار بار بهتر از پفک و هله حوله های بسته بندی شده است چون ترش بود از رویش هم دو تا چای پر رنگ خوردیم که بشوید و ببرد .نازی چشمهایش از فرط خستگی قرمز شده بود نتوانستیم قدم بزنیم و برگشتیم خانه. در راه یک خانوم شیک و پیک سرش را از ماشین خیلی گرانی بیرون آورد و گفت مانتووووو و من فهمیدم که ممکن است مانتو گشاد مامان که نازی اجبارا آن را پوشیده بود لای چرخ عقب موتورم بماند و حادثه بدی درست کند .آن زن با آن کار روح مرا شاد کرد وقتی ببینم سرنوشت و جان فقرا برای ثروتمندها مهم است یک جان به جانهایم اضافه میشود.حالا باید سعی کنم یک چیزی بنویسم و آن چیست؟ خوب دارم مینویسم ولی گویا ناخودآگاه من اینرا چیز نمیداند و باید یک داستان باشد .آهان برگردم به عقبتر وقتی داشتم دوش میگرفتم نازی بعد از یک هفته بی محلی و بلاک کردنم زنگ زد که من الان از کارگاه در آمده ام .بذار دقیقتر بگویم از زور گرمای ظهر مرداد به حمام رفتم و داشتم با آب سرد خودم را میشستم که لذت بخش هم بود نزدیک بیرون آمدنم صدای تلفن آمد فهمیدم نازی است گفت برایم .یعنی بعد از آن جریان یک هفته بلاک ...گفت برایم اسنپ بگیر ولی دیدم کرایه خیلی زیاد است خودم با ماشین دنبالش رفتم با یک تیپ جدید و شیکی آنجا یعنی روستای بزرگی که تویش زندگی میکند میپلکید سوارش کردم از قیافه اش خستگی خیلی ناجوری میریخت گفتنش سخت است چشمانش قرمز شده بود و نای حرف زدن نداشت و بوی عرق میداد گفت سه شبانه روز است نتوانسته ام بخوابم و چشمانش میرفت او یک غده سرطانی بدخیم بیرون بدنش دارد‌. پسر ۱۴ ساله اش. زبان نفهم و خانه خراب کن شبیه یک توله خرس است دائم کتکش میزند .گفتم حالا که یک هفته ندیدمت یک گشتی بزنیم به طرف سهند و اسکو رفتیم ولی او صندلی را کمی خوابانده بود و چشمانش را نمیتوانست باز نگه دارد در آن سربالایی باز ماشین آمپرش بالا زد شیب آنجا خیلی تند است و ماشین داغ میکندبعد از سهند به اسکو رفتیم درست نزدیک هم هستند هنوز هوا کاملا روشن بود از آن راهی که میپیچد و به کندوان میرود پیچیدم اسمش فسقندیس است و خیلی خیلی سرسبز و با صفاست کلا اسکو مثل یک نگین سبز در بیابان ما میدرخشد گاهی حال و هوای آنجا مرا یاد افسانه های مناطق سرسبز میبرد پر از باغات بزرگ و پر برکت است یک مرد باغبان با سگ زرد و بزرگش آنجا آتش خوبی گیرانده بود و مرا هم بوی آتش و دود دیوانه میکند به طرز عجیبی عاشقش هستم ولی به کندوان نرفتم میدانستم پنجشنبه ها خیلی شلوغ میشود از همان نزدیک مسجد دور زدم قشنگیش تا همان مسجد است بعد راه تا کندوان کوهستانی است ولی کوهستان بیابانی یعنی بدون هیچ آب و علفی و خود کندوان هم طبیعتش خیلی خاص نیست بعد برگشتیم به راه سهند و هوا داشت تاریک میشد من عاشق غروبهای سهندم مردم بهش شهر ارواح میگویند ولی به آن بدی نیست آنجا کمی گم شدیم ولی خیالی نبود چون خوش میگذشت و زود اتوبان را پیدا کردیم ‌بگذار کمی بیشتر از سهند بگویم راستی هوای آنجا پاک و شگفت انگیز یعنی یک جور خاصی است افسانه های محلی آنحا میگویند یک دکتر خیلی پولدار شیرازی از آنجا پاشده آمده در سهند زندگی میکند فقط بخاطر هوای بی نظیرش واقعا هم آنحا پر از ماشینهایی با پلاک شهرهای دور از جمله شیراز و مشهد و اصفهان و تهران است. در شبهایش آدم لذت میبرد که بخوابد و آنهمه هوای پاک را تنفس کند نازی دائم از آنجا بد میگفت ده سال پیش وقتی شوهرش زنده بود یک سال را آنجا زندگی کرده و خیلی بهش بد کذشته برای همین دلش خیلی پر بود از زمستانهای بینهایت سردش از راه های درازش از متلکهای مردهای هوس بازش و خیلی چیزهای دیگر ولی به نظر من جای خیلی خوبی بود چون من هم سه شب در تابستان آنجا ماندم شبهایش بی نظیر و عالی بود از اول اتوبان یک زوج جوان و مشکوک را سوار کردم با سرعت خیلی زیادی آن راه پر شیب را میراندم و سریع راندن آمپر ماشین را پایین آورد چون فنش در دور تند بهتر کار میکند و آنها در اول اندیشه پیاده شدند و ما بعد از عبور از یک ترافیک سنگین عصرگاهی به خانه که فقط عرفان خواهر زاده شانزده ساله ام تویش بود رسیدیم و باز دوش گرفتیم و نازی لباسهایش را شست بخاطر همین مجبور شد مانتوی مامان را بپوشد و وقتی داشتیم با موتور شبانه طرف پارک بزرگ میرفتیم مامان که با دوستانش در پارک محله بود مارا دید که مانتوش تن نازی است .آن لحظه که آن خانوم بهمان هشدار داد فکر کردم مامان راضی نبوده نازی مانتوش را بپوشد اینجوری میتوانست بشود که نازی زمین بخورد و بمیرد. البته اینها همش حرف است و آدم باید مواظب خودش باشد . حالا ظهر جمعه است شب این داستان را برای هوش مصنوعی فرستادم که بخواند و نظرش را بدهد او تشخیص نداده بود که منظور من از غده سرطانی بیرون از بدنش همان پسر ۱۴ ساله اش است و فکر کرده بود نازی سرطان بدخیم دارد که اصلا اینجوری نیست و همچنین متوجه رابطه ما نشده بود .تقریبا چهار سال است که ما با هم هستیم یک سال بعد از مرگ شوهرش بر اثر کرونا .او اصلا خوبیه شوهرش را نمیگوید و ازش نفرت دارد چون خاطرات خیلی بدی ازش دارد .خانه اش در یکی از روستاهای بزرگ اطراف تبریز است که مردمش از بوی دود پتروشینی مریض احوال و زرد رخ شذه اند و بر فراز دیرکهای برق روستایشان لکلکها لانه های بزرگ و پهنی ساخته اند یکبار که به آنجا رفتم متوجه شدم دو جفت لکلک در یک آشیانه زندگی میکنند و همچنین مردی شوخ طبع یا مهربان مقادیر زیادی شاخه خشکیده یافته بود و برای یک لک لک که آن بالا بود پرت میکرد که لانه اش را سریعتر بسازد و مردم غش غش بهشان میخندیدند. اما حالا؟ نازی پیش من است فن باز مثل شیر میغرد و هوا گرم است البته نه از آن گرمی های خرد سوز و من سعی میکنم تند تند بنویسم و بهانه ای نیاورم .نازی تلوزیون ترکیه را بیشتر ازفارسی ها دوست دارد و به شدت از اخبار متنفر است حالا آن خستگی دیروز در قیافه اش نیست و موهای سیاهتر از شبقش بر صورت سفیدش خودنمایی میکنند حالا او از خواب سیر شده و چهره اش به حال اصلیش برگشته و ...خوب باید سعی کنم از چیزهای خوب بنویسم پارسال وضع مالیم خیلی خیلی بهتر از حالا بود و آمپر ماشین هم بالا نمیزد و یک روز پنجشنبه تابستانی او دم غروب آمد که شب را پیش هم باشیم و آنروز من توی خانه تنها بودم صبح هنوز هوا روشن نشده گفتم پاشو بریم شمال از راه بستان آباد و بعدش سراب و اردبیل و نمین به گردنه حیران رسیدیم و سوار تله کابینش شدیم و خیلی قشنگ بود و بعد از گردنه با ماشینی که آخ نمیگفت و آهنگهای شاد ترکی و فارسی و عربی و همه جاهای دیکر گذشتیم و آستارا را هم رد کردیم و از جاهایی که اسمشان را یادم نیست هم ردشدیم و به جایی به اسم ترک محله رسیدیم از ریر گذر غیر اصولیش که یک سرباز لاغر دمش ایستاده بود و ما یک بستنی بهش دادیم رد شدیم و دریا را دیدیم نازی خیلی شوق داشت چون اولین بار بود دریا را میدید ساحل تمیز و خلوتی با درختان تمشک و انار خودرو فراوان و روستایی با باغهای پر محصول کیوی بود در ساحل جز ما یک خانواده تبریزی دیکر و کلی قورباغه های قشنک و گوش ماهی بود حتی یک مار آبیه بامزه هم دیدیم و تنی به آب زدیم و با صدای بلند سرود دریا دریا دریا من با تموم دردا آرزو میکنم ...را خواندیم و از یک باغبان که باغش پر از دوربینهای کنترل کننده بود اجازه گرفتیم و هشت تا کیوی کال چیدیم و در برگشت در ترافیک سنگین گردنه و شهر نمین که معبرش برای آنهمه ماشین تنگ بود با کلی مرارت رد شدیم و شب به خانه رسیدیم و کته و تن ماهی خوردیم خدا میداند شاید با تقویم یک سیاره ناشناخته سالگرد آن سفر ما باشد و شاید آن سیاره ناشناخته همین سیاره زیبای خودمان است .حالا نزدیک غروب است و ما توی اتاق ۸ متریمان خسته افتاده ایم و من بعد از کلی ولگردی مجازی در تلگرام و اینستا و ایکس و دیوار تصمیم گرفتم کمی بنویسم و متنم را گسترش دهم و دارم فکر میکنم چه چیزهایی میشود توی این آش شله قلم کا ریخت ؟ الان درست در این لحظه پسر وحشیش تماس گرفته و او مثل سگ ازش میترسد خیلی کثیف و بیمار است من تا حالا در این عمر چهل ساله نه دیده و نه شنیده بودم که کسی مادرش را بزند دیروز که داشتیم با هم سهند را میگشتیم او بهش زنگ زد و تا نازی بهش گفت شب را نخواهم آمد او مثل یک روانیه واقعی یا یک توله ببر از پشت خط داشت جیغ میکشید یک سبک خاص خودش را دارد در پرخاش کردن صدایش را می اندازد روی سرش صدایش نازک میشود آدم فکر میکند پشت خط دارد خودش را کتک میزند به نظر من خیلی خوب است که میتواند عصبانیتش را بروز دهد و مثل بچگی های من که تا همین حالا هم ادامه یافته ناملایمتی ها را توی خودش نمیریزد فقط به شرطی که این شجاعت به روابطش با نازی مختص نباشد و در برابر همه ایجوری نترس و یاغی باشد آن موقع ممکن است در این جامعه به جایی برسد .من با گوشی برایش صد هزار تومان پول زدم که شام برای خودش چیزی بخرد او یک دیکتاتور کوچک و ترسناک است مادر بیچاره و غریبش را یه بدترین نحوی کتک میزند مجبورش میکند کارهای خانه را بکند جز غذای بیرون چیزی نمیخورد دایی پدرش و خانواده شلوغش را که در همان روستا خانه دارند زورکی مهمان دعوت میکند و ناری را مجبور به آشپزی میکند من از خودم میپرسم آیا آن پیر قرمساق از خودش نمیپرسد چرا باید مهمان خانه یک زن بیوه و کره خر یتیمش شود و ارزاق ناچیز آنها را به خیک گنده اش بریزد؟ تازه زن و بچه و نوه هایش را هم با خودش می آورد فکر کنم غیبت یک هفته ایه نازی هم زیر سر آنها بوده خدایا از فکر کردن به این چیزها مخم سوت میکشد آیا ممکن است آن پیر قرمساق به نازی نظر داشته باشد؟البته که دارد خود نازی هم چند بار از دهنش در رفته و کدهایی به من داده البته نه خیلی در لفافه .تازه خودش کافی نیست دو پسر نره خرتر وبی شرفتر از خودش هم دارد و زنش که طبق شنیده ها یک عفریته از نوع دهاتیش هست و عروسهایش و ... فکرش را که میکنم زندگی چه فاضلاب متعفنی میتواند باشد‌.مخم راستی سوت میکشد یک سوت بد صدای تخمی .من و او فقط برای خوش گذرانی با هم هستیم که البته آن هم چه خوشی؟ وقتی هست هیچ لذتی ندارد ولی اگر نباشد خماریش آدم را میکشد دارم فکر میکنم در زندگی کجای راه را اشتباه رفتم که عاقبت اینجوری شد ؟ نه من بهش فکر نمیکنم این گرمای موذی اصلا نمیگذارد آذم به چیزی فکر کند ؟ این را هم دروغ میگویم چون حالا غروب است و گرما آنقدر هم زیاد نیست فقط چون الان چای خوردم از درون گرمم شد و سعی میکنم به چیزهای خوبی فکر کنم و آن چیز خوب چیست؟ خود نازی من بدون دردسر صاحب یک زن شده ام و چهار سال همه اورا کنار من دیده اند برای یک مرد چهل ساله بد است که مردم اورا مثل ۱۸ ساله ها تنها و عزب ببینند و پی به فقرش ببرند و به حالش ترحم کنند او هرچه باشد نیاز مرا رفع میکند کنارم می ایستد همانطور که هر زنی کنار شوهرش هست غریبه ها از کجا میتوانند بفهمند که ما زن و شوهر نیستیم؟ این یک ازدواج سفید است البته دقیق نمیدانم شاید هم بنفش یا نارنجی باشد هرچه هست از تنهایی و منت این و آنرا کشیدن بهتر است مادرم تا حدودی چشم دیدن اورا ندارد همچنین خواهرم و برادرم و دائم بدش را میگویند ولی مهم نیست من مشکلات زندگی را با روش تنبلانه خودم حل کردم حالا آنها دارند از بودن نازی در اتاق هشت متری حمام دار من فشار روانی میکشند او همینجا توی حمام مثانه اش را خالی میکند خودم هم خیلی وقتها اینکار را میکنم ولی برای کار بزرگتر که معمولا پیش نمی آید دوبار به توالت که گوشه پذیرایی هست رفته و یکبار هم کارش را توی ...وای باورم نمیشود من دارم این چیزهای کثیف را مینویسم آیا این آن گلی است که قرار بود از گلستان فکرها و کلمات برای مخاطبین خیالیه میلیونیم بیاورم؟ نه من یک نویسنده آماتور اما مودب هستم لا اقل سعیم را میکنم که مودب باشم ‌.دارم فکر میکنم آدم میتواند همین نوشته پراکنده و در هم برهم را تبدیل به یک داستان خوب و خواندنی کند زندگی نازی و گره خورذنش به زندگی پوچ و بی هدف من ظرفیتهای داستانی دارد اینجوری نیست که همه اش چرت و توخالی باشد لااقل بهتر از زندگی های خیالی آقای صبوری و مهاجر و مجاهد و کوفت است که همه شان از دم پولدار و خوشبخت بودند .اینجوری آدم از چیزی که دائم میبیند و زندگی میکند مینویسد و ...و ای وجود ندارد باید ادامه بدهم به نظرم آن جایی که در مورد تهاجم ناجوانمردانه دایی و قوم یاجوج ماجوجش نوشتم را میشود پر رنگ کرد و چیزهای دیگر بدون حتی یک چیز تخیلی یک رئالیسم واقعی و سطح پایین برای همه مردم جامعه نه یک چیز عصا قورت داده؟من همیچین چیزی را اگر هم بخواهم توان نوشتنش را ندارم .وای من حالا درست همین حالا ساعت ۲۳ جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ در پارک بزرگ در محفل ساز و آواز هنرمندان آماتور و مردم اهل دل هستم زیر یک سایه بان سبز پلی کربناتیه پاره پاره که سه لامپ پرمصرف قدیمی روشنش کرده همراه نازی و حدود صد آدم اهل دل که اکثرا بازنشسته هستند و میزنند و میرقصند هستم حالا آوازشان را برایتان مینویسم

بخدا دیوانه مننننننننم لالالالای لای لای لای لالالای خواننده چون خیلی پیر و لاغر است صدایش در نمی آید و صدای ضرب هم آن صدای ناچیز را میپوشاند قبل ار این هم ترکی مخواندند که یادم رفت چی بود نازی هم دارد کف میزند

دل من .....طاقت نداره والا ....آخه انتظارم انداره داره....فصل کشت و کار اومد یار من نیومده....دل من نشسته طاقت نداره والا .....

حالا یک پیرمرد با مزه و چاق دارد با ناشیگری زیادی میرقصد رقصیدن او و نوشتن من تقریبا در یک سطح است .....

کنسرت خیلی خوبی بود بعد از آن چند سانس فقط ضرب زدند که خیلی خیلی عالی بود و یک پسر نوجوان هم میرقصید و یک مرد جوان دو سه آهنگ خیلی خوب و قدیمیه ترکیه ای را با صدای خوبی استادانه اجرا کرد....حالا ما توی خانه هستیم و ساعت یک شب است .کنسرت خیلی خیلی شاد و خوبی بود یاد قدیمها افتادم فروشنده های دوره گرد با دف( که ما بهش قاوال میگفتیم) و ضرب هایی که از پوست گوسفند ساخته شده بودند و زنجیر هم داشتند به محله ها می آمدند و میزدند و مردم را دور خودشان جمع میکردند هم شاباش میگرفتند هم آنها را میفروختند و از اتفاقات قشنگ بچگی ما بودند آن زمانها آن نوع فروشنده های دوره گرد زیاد بودند یکیشان هم پیرمرد چاقی بود که با چرخ جالبی که با پدال کار میکرد چاقو و قیچی ها را تیز میکرد یکی دیگر هم بود که جنس عطاری میفروخت و ...حالا من باید در مورد نازی و زندگی اش بنویسم .آنها یعنی خانواده شلوغ و بی فرهنگ دایی پسر نازی را تخریک میکنند که مادرش را بزند . آدم چقدر باید پست و خبیث باشد که همچین آموزشی به بچه بدهد نازی به این اسم پیش من می آید که در تبریز از یک پیرزن پرستاری میکنم و پول میگیرم پسرش هم اینرا باور کرده ولی آنها چیز دیکری بهش میگویند و کله پوک توله خرس را پر میکنند که مادرش را بزند او یک روانی واقعی است دو سه سال پیش که ده یازده سال داشت در چوبی اتاق را از جایش در آورده و سمت نازی پرت کرده بود که من با چهل سال سن هم نمیتوانم انجامش دهم آنها دو سال است که به آن روستا رفته اند و قبلش آنجا را اجاره داده بودند ودر محله ناجوری در تبریز مستاجر بودند و خواهر بزرگترش هم نزدیک همان محله در برج بلندی زندگی میکرد.من خواهرش را دیدم یک دختر همسن پسر نازی دارد ولی خودش ده سال بزرگتر از نازی است آنها دوتا غده عفونی هستند و قبل از دایی و خانواده اش وظیفه خطیر خراب کردن زندگی نازی و دیوانه کردن پسرش را ایفا میکردند او وقتی حرف میزد یک باد متعفنی از درونش روح آدم را می آزرد کلامش پر از حرص و آز خشم و نفرت و مظلوم نمایی و انزجار بود دايم از ظلمهای شوهرش میگفت اگر یکساعت با او همکلام میشدی تضمینی یک ماه افسرده و خشمگین میشدی دخترش هم یک آشغال بدتر از خودش است من یکبار آن چهارتا راسوار ماشینم کردم و چرخی در شهر زدیم شب بود جوری رفتار میکردند انگار ماشین ندیده اند دختر سرتق میخواست جلو و کنار من بنشیند تا از دهنم در أمد بستنی میخورید مثل از قحطی در آمده ها کم مانده بود درهای ماشین در حال حرکت را باز کنند و پایین بپرند دنبال یک نفر هستند که مفت بگرداند و بخوراندشان برای خوردنیجات نزدیک است که قتل و غارت کنند حرف زدنشان شبیه گریه کردن و همه وجودشان سرشار از حرص و آز است وقتی دارم ازشان مینویسم رگهای گردنم درد میگیرد به قول خارجی ها هیستیریک میشوم آن دختر چاق و نفرت انگیز یکبار نازی را چنان زده بود که یک ماه تمام کارم گرداندن او بین شکسته بندها و طب سنتی هایی بود که کارهای عجیبی مثل شمن هاو ترس برداشتن میکردند . چند بار که نازی پیش من بود خواهرش زنگ زد و با گریه و زاری و خنده مثل دیوانه های زنجیری مزخرفاتی میگفت که جای نازی من عصبانی میشدم نیت و قصد پلیدش از کلام احمقانه اش فوران میکرد و خودش را لو میداد میگفت چرا پسر تو خانه و آینده دارد ولی دختر من ندارد در حالی که حتی احمق ترین آدمها هم اینجوری حسادت و خباثت خود را لو نمیدهند نازی در مقابل آنها پروفوسور است او گاهی وقتها مثل همین امشب که با هم به پارک بزرگ رفته بودیم به طرز عجیبی زیبا و دلفریب میشود موهایش سیاه و بلند است و با دستهایش خیلی ماهرانه به آنها شکل میدهد و میبافدشان در این کار واقعا استادانه عمل میکند قدش بلند است و چشمانش درشت و پیشانیش خیلی کوتاه است وقتی موهایش را به بالا جمع کند هم کوچک بودن پیشانیش به چشم نمی آید هم بزرگی چشمانش واضح تر دیده میشود از آن چشمهای درشت که سیاهیش خیلی سیاه و سفیدیش خیلی سفید است و همیشه یک لایه نازکی از آب بر سطحش دیده میشود که بینهایت جذاب ترش میکند یک جورهایی میشود گفت خیلی قشنگ میشود. پر خور است و شکم گنده ای آورده و همچنین خیلی شاد و سرزنده است متولد و بزرگ شده هریس در نزدیکی تبریز است پدرش یک دندان ساز تجربی است و مادرش قالیباف است هریس یکی از معروفترین فرشهای جهان را دارد که حتی در خانه ترامپ هم دیده شده است او میگوید اصالتشان گرجستانی یا اوکراینی است اینورها اکثر مردم همچین حرفهایی میزنند ولی به او می آید که واقعا اصالتش مال آن کشورها باشد تا سوم راهنمایی درس خوانده و در چهارده سالگی با برادر شوهرِ خاله اش ازدواج کرده و در شانزده سالگی مادر شده و چهار پنج سال قبل هم در اوج کرونا شوهرش را از دست داده در اینهمه سال درست و حسابی به من نگفته منبع در آمدش چیست که هر روز خدا برای آن توله خرس وحشی چلوکباب و نوشابه و هله هوله میخرد به من میگوید با مستمری دوملیونی کمیته امداد زندگی میکند ولی با یک حساب سر انگشتی معلوم میشود که ماهانه فقط ده ملیون امروز پول نهارهای توله اش هست. ما با هم روزهای خیلی خوشی داشتیم به رستوران رفتیم و غذاهای خوب خوردیم در جشن قهرمانی ترکتور با هم بودیم و کل تبریز را زیر پا گذاشتیم به شمال و کندوان و کلیبر و مشکین شهر و خوی و آذرشهر و مجارشین و مرند وخیلی جاهای دیکر رفتیم .از او در مورد قهر ناگهانیش پرسیدم . حدود ده دوازده روز پیش در یک ظهر غیر تعطیل ما با هم بودیم او به حمام رفت من برایش نهار آوردم یکهو قهر کرد و از خانه بیرون رفت و بلاکم کرد میگوید توله آنقدر به سرم زده حافطه ام خراب شده و یکهو تورا یادم رفت و نمیدانستم کجا هستم و تو کی هستی و بلاک برای این بود که توله گوشیم را با دیدن هر تماسی میشکند .من حرفهایش را باور میکنم البته برایم مهم نیست اینهم سهم من از زندگی است خدا رسانده .خیلی از کسانی که ازدواج رسمی با مهریه سنگین و جشن و مراسم آنچنانی داشتند زنشان به زیبائیه نازی نیست کسانی بودند که حاصل یک عمر تلاش و پول جمع کردن رابرای مهریه دادند رفت یا الان برای همان مهریه در زندان هستند .آیا بااطمینان میشود گفت که زنهای آنها از نازی بهتر بودند ؟ آدم باید بعضی وقتها درست و منطقی به دنیا و زندگیش نگاه کند نازی گاهی وقتها میگوید خدا مرا به شوهرم داده بود ولی چون لیاقت نداشت مرا از او گرفت و به تو داد ‌.چیزهایی از او و کارهای خبیثانه اش میگوید که تنم از آنهمه خبث طینت میلرزد مثل روزی که آزمایش حاملگیش مثبت شده و شوهرش اورا پای پیاده کلی راه برده مسافتی که حتی برای دوندگان ماراتون کنیایی هم زیاد است .تا بچه اش بیفتد یا تهمتهای نامردانه ای که بی هیچ گناهی بهش زده اینها از دلش در نمی آید. من در لحظه زندگی میکنم او نیاز مرا براورده میکند و ما با هم خوش هستیم اگر هم نباشد میگردم یکی دیکر پیدا میکنم .شاید هم حوصله گشتن نداشته باشم و تا آخر عمر که ممکن است زیاد هم دور نباشد تنها زندگی کنم .

هوای پاک
۴
۰
Hamid
Hamid
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید