حالا میخواهم در مورد چیزهای مختلف و متفاوت و گوناگون بنویسم من آن تمرکز و تخصص لازم برای نوشتن داستانهای کلاسیک و قالبهای استاندارد و شناخته شده را ندارم میخواهم چیزهای کوچک و بدیع بنویسم و آن چیزها میتواند مربوط به حس ها مشاهدات تجربیات آدمها مکانها و هرچیز دیگری باشد که در خلال نوشته به ذهن نویسنده خطور میکند این یک نوع از نویسندکی است که نوشته را ملغمه ای از چیزها و حسها و وضعیتهای گوناگون میکند .از اتاق کوچک خودم شروع میکنم برای خواننده ای که فرض میکنم از هرجای کره زمین میتواند باشد من هم مثل همه مردم جهان در یک نقطه از این کره پهناور زندگی میکنم .این حرف در نگاه اول خیلی بدیهی و بچه گانه است چون چیزهایی اینقدر بدیهی اکثرا خنده دار به نظر می آیند مثل اینکه بگوییم من هم مثل همه انسانهای زنده نفس میکشم ولی در اصل و یک نگاه عمیق به اندازه ای عجیب و عمیق هم هست اینکه همه ما یعنی همه بشریت که همه تاریخ و علم و تکنولوژی و دین و اقتصاد وجنگ و ورزش وهمه چیز در همین نقطه از کائنات اتفاق افتاده و می افتد و همه خبرها اینجاست .اینجا در اتاق کوچکم در نیمکره شمالی و خاورمیانه در طبقه چهارم یک آپارتمان در شهری به اسم تبریز که در شمال غربی ایران و نزدیک ترکیه و ارمنستان و جمهوری آذربایجان است یک پنجره دست کند و کوچک و غیر قانونی در دیوار شمالی ایجاد کرده ام که گاها سرو صدای همسایه پشتی و الان صدای بغ بغوی یاکریم و آهن بریدن یک کارگر ساختمانی به گوش میرسد ودر چشم اندازش کوهی سرخ رنگ که از معروفترین مناظر این شهر است دیده میشود .حالا میتوانم به همان مرزها فکر کنم یکبار من به استانبول در کشور همسایه ترکیه رفته بودم آنها از الفبا و تقویم غربی استفاده میکنند مثل ارمنستان و جمهوری آذربایجان و تقریبا همه کشورهای جهان فقط سه کشور دیگرغیر از ایران هستند که در آنها تقویم میلادی معمول نیست .در استانبول به یک فروشنده مو هویچیه جوان گفتم که در کشور ما الان سال ۱۳۹۵ است و او خیلی تعجب کرد اولین بار بود که چنین چیزی میشنید آنجا بودن و قدم زدن برای من خیلی خیلی خوش آیند بود هوایش ابری و ابرها با شکوه و خاکستری در ارتفاع بالا بودند و مرغهای دریایی که آنها بهشان مارتی میگویند مثل گربه های اینجا اهلی شده بودند و در ارتفاع پایین پرواز میکردند که برای من خیلی جذاب بود روی کشتیه قشنگی که با سرعت زیادی فاصله اندک گالاتا تا کادیکوی که در واقع اروپا به آسیا هست را میپیمود من از دستفروش بد عنقی یک بسته خوراکی به اسم کستانه که نوعی فندق ارزان بود خریدم و یک دسته بزرگ مارتی پرواز کنان مارا همراهی میکردند من یک مشت کستانه برایشان پاشیدم حتی یک دانه اش را هم نگذاشتند زمین بیفتد همه را در هوا قاپیدند زرنگترین پرنده هایی بودند که دیده بودم باورم نمیشد من در اروپا بودم مردم آنجا مثل اروپایی ها لباس میپوشند و من زبانشان را بلد بودم و خودم را در خانه خودم حس میکردم هوایش جان میداد برای قدم زدن و نفس عمیق کشیدن سه بار با همان کشتی فاصله ناچیز آسیا و اروپا رارفتم و آمدم ولی توی قسمت آسیاییش زیاد نچرخیدم به خودم گفتم یک عمر توی آسیا بودیم این سه چهار روز را در اروپا خوش بگذرانیم ولی خوشگذرانی من مثل اکثر ایرانی ها نبود بعد سوار مترو شدم استانبول واقعا عرصه خیلی فراخی دارد در کنار کوچه های تنگ و تاریک و تو درتوی فقیرانه و شیب دار که اینجا هم زیاد است محله ها و خیابانهای بسیار بزرگ و واقعا اروپایی هم داشت مترو اش هم اکثرا روی زمین بود تا زیر زمین یک محله آن بالا بالا ها بود که انگار مستقیم از دل تاریخ اروپا بیرون آمده با خانه های باشکوه و بزرگ و درختان تناور و مغازه های اصیل و قدیمی یک رستوران در ویترین بزرگ و فراخش از پیرزنهایه بانمک سفید پوشی که مشغول نان پختن بودند استفاده کرده بود و من با شگفتی آنها را نگاه میکردم محله های شیک و اصیلی درست مثل بالای شهر تهران بودند همانقدر گران و درجه یک به نظرم استانبول چیزی است بین تهران و شمال انگار عظمت تهران و طبیعت شمال را آمیخته ای و یک چیز خوبی ساخته شده است ولی آنها از فقر انرژی رنج میبردند خانه های پنج طبقه بدون آسانسور و حتی بدون چراغ در راه پله خیلی زیاد بودند آنجا قیمت بنزین و برق بیداد میکرد و گاز شهری هم اکثرا نمیدانستند چیست موتور خانه هایشان را با زغال سنگ روشن میکردند و به تاریکی شبانه عادت داشتند در خیابانهایشان خبری از ترافیک سنگین تهران و حتی تبریز نبود متروهایشان هم آنجور شلوغ نبود بعدا فهمیدم بخاطر برنامه ریزی شهری است آنها طبق آموزش های اروپایی هایک جوری برنامه ریزی میکنند که هرکس درنزدیکی محل زندگی خودش کار کند و درس بخواند و مجبور نباشد از این سر شهری به آن بزرگی به آن سرش برود و برگردد و از مولفه های توسعه یافتگی یکی هم همین است در آنجا من مقداری از توسعه یافتگی و حاکمیت خرد را دیدم . جانشان را هم به تاریکی و سرما عادت میدهند و میدانند که نباید در مصرف انرژی حتی اگر پولش را هم داشته باشند اصراف کنند.تازه آن سال هنوز موج عظیم تورم و گرانی ترکیه را فرانگرفته بود و یک لیر معادل نیم دلار بود ولی حالا هر لیر یک چهلم دلار است و آنها هم مثل ما به فلاکت کشیده شده اند آن زمان با دو سه ملیون میشد رفت و استانبول را گشت و لذتش را برد ولی حالا از آن خبرها نیست و با سه ملیون دوتا پیتزا میشود در استانبول خورد .قرار بود چیزهای متفاوت بنویسم ولی این نوشته هم شد سفرنامه استانبول حرفم این بود که یک مرز را که رد میشوی پرچم عوض میشود الفبا عوض میشود زبان عوض میشود تقویم و فرهنگ عوض میشود و تقریبا دنیا عوض میشود یکبار هم همین چند ماه پیش بالای تپه ای ایستاده بودم که از فرازش ارمنستان دیده میشد دو سرباز آن ور سیم خاردار ایستاده بودند و با اسلحه بر دوش از خاک کشورشان حفاظت میکردند آنجا هم جزو اروپا به حساب می آید از نظر جغرافیایی نه ولی از لحاظ سیاسی خودشان را اروپایی کرده اند و در رقابتهای ورزشی با آنها بازی میکنند آنها نه میدانند اینجا سال۱۴۰۴ است نه از شهریور و مهر و دی چیزی شنیده اند نه خط مارا میدانند نه زبانمان را بین ما آن لحظه کمتر از صد متر فاصله بود من برایشان دست تکان دادم و آنها هم برای من دست تکان دادند ولی بین ما یک دنیا فاصله بود در حالی که در خدمت سربازی با پسر سیه چرده ای به اسم ادهم خسروی از شهر مرزی سراوان چسبیده به مرز پاکستان سر یک سفره غذا میخوردیم و به یک زبان حرف میزدیم و از خاطرات سریال برره و باغ مظفر برای هم تعریف میکردیم او به من میگفت که عبدالمالک ریگی چند بار در غذاخوریه صحراییشان غذا خورده و تمساح پای پدرش را گاز گرفته و پدربزرگش سر یک جن زده را از تنش جدا کرده و دوباره بهش چسبانده و چیزهایی از این قرار. آن صد متر انگار از آن دو هزار کیلومتر بیشتر بود این خودش به نظر من خیلی جالب است جادویی به اسم زبان رسمی و مرز در تمام این چند میلیون یا نمیدانم چقدر کیلومتر مربعی که ایران نامیده میشود به هر ده کوره ای که بروید از آن دکتر جراح قلبش تا کارتن خوابش همه فارسی بلدند همه این تقویم را میشناسندو..ولی پارا که بیرون مرز بگذاری قصه عوض میشود قانون فرق میکند خط عوض میشود تقویم عوض میشود .فکر کنم برای همین چیزهاست که میگویند غربت سخت است .انگار باید بکوبی و از نو بسازی خود مسئله زبان خیلی هولناک است .جالب است اگر کره زمین زبان پاشت و حرف میزد میگفت من هیچ یک از این مرزبندی ها را قبول ندارم من یک تن واحدم و شما انسانها ار من دویست کشور ساخته اید با اینهمه اختلاف و زبان و قانون های سخت حیوانات که مفهوم مرز و هیچ یک از قراردادهای انسانها را نمیدانند وقتی به سیم خاردار میرسند نمیدانند چه کنند فکر میکنند دنیا به آخر رسیده به نظرم این همان انسداد مسیرهای انرژی است که در فنگ شویی بهش تاکید میکردند ما با این سیمخاردارهایه لعنتیمان کره زمین را بیمار رو رنجور کرده ایم