سال ۷۷وقتی دانش آموز کلاس دوم راهنمایی در مدرسه معلم تبریزبودم همکلاسیه سیه چرده و همیشه خسته ای به اس داوود داشتم که خیلی خوب فوتبال بازی میکرد و زیاد اهل درس خواندن نبود او به من میگفت برادرش مفقود الاثر شده و پدرش نذر کرده اگر خودش یا جسدش پیدا شود ۵۰گوسفند به عدد سال تولدش قربانی کند آنها اهل روستایی در نزدیکی مراغه بودند و شغلشان نانوایی بود صبح های زود با آن تن لاغر و نحیفش مغازه را باز میکرد و گونی های سنگین آرد را جابه جا میکرد و خمیر میگرفت و وقتی ساعت هفت صبح های تاریک و یخبندان زمستانهای طولانی و کشنده تبریز که تف میکردی در هوا یخ میبست به مدرسه میرسید چشمهایش از خستگی و بیخوابی کاسه خون بود سرش را روی دسته فلزی صندلی میگذاشت و میخوابید معلم فنی حرفه ایمان آقای اسماعیلی که خوش تیپ و بلند قد و سفید مو بود نمیگذاشت بیدارش کنیم میگفت او نان پخته مثل شما خورده خوابیده نیست من بدون امتحان نمره اش را میدهم و هیچوقت از او درس نمیپرسید میگفت نیکزاد هم فن دارد هم حرفه ولی بقیه معلمها نمیگذاشتند بخوابد و اذیتش هم میکردند نیکزاد یک استایل و فیزیک خاصی داشت و فوتبالش شبیه حامد کاویانپور سر بالا و فراتر از زمانه ما بود آن موقعها نوددرصد حرفه ایها هم نمیتوانستند مثل او که هیچ آموزشی ندیده بود سربالا و سریع و بی معطلی بازی کنند ما فکر میکردیم فوتبال یعنی سر توپ زدن و دریبلهای ریز ولی او به صورت غریضی درست و بی ایراد بازی میکرد سال بعدش من با پسر عمویش که درشت تر و کم استعدادتر بود همکلاس شدم او مبصر کلاس ما بودو در زنگ های ورزش دروازبان میشد و ضربه برگردان استثنائیه مرا گرفت و نگذاشت زیباترین گل تاریخ مدرسه را بزنم سال بعد که من دبیرستانی شده بودم یک روز دوست دعوایی و شرم درِخانه مان را زد که توی محله خواهرش اینها مغازه نانوایی منفجر شده و گزارشگر تلوزیون آمده و نصف تبریز آنجاست زود بیا ما هم برویم تا آنجا راه خیلی زیادی بود و ما با آن وزن سبک و قلبهای بی ایراد با دمپایی تا آنجا دویدیم خبری از گزارشگر نبود ولی انفجار خیلی بزرگی شده بود هنوز قسمتهایی از اعما و احشا پدر داوود و یکی از مشتری ها که از بخت بد نزدیک تنور بوده به درو دیوار و حتی کابلهای برق آویزان بود و حسین همانکه برگردانم را گرفته بود داشت جلوی مغازه را جارو میکرد و زیر لب از کنجکاوی مردم شکایت میکرد.وحید همان دوستم که حالا از دلالهای معروف محله شده و پول و پله ای به هم زده گفت حتما زنش گفته تیکه تیکه شی الهی و من داستان او و پسر مفقود الاثرش و نذرش را گفتم فکر میکردم خدا او را هم به شیوه پسرش از این دنیا برده که چیز زیادی برای قبر از او نماند و در نوع مرگ شبیه هم باشند .