ویرگول
ورودثبت نام
Hamid
Hamid
Hamid
Hamid
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۸ روز پیش

من و ادکلنهای ارزان

حالا در این غروب خنک و دل انگیز پاییزی .هوای شهر بعد از مدتها باران خورده و دیگر سمی نیست. از پنجره کوچک اتاقم کوه سرخ بر خلاف روزهای آلودگیه شدید دیده میشود آن هم به وضوح.انگار که یار چشمش را گشوده و میگوید فوتش کن

.دارم فکر میکنم آیا میشود چیزی برای نوشتن پیدا کرد؟

یک چیز که همه مردم از جای جای این کره غول آسای هشت میلیاردی بخوانند و درکش کنند.

چقدر عاشق شنیده شدنم و بهش نمیرسم .

آن حرف آن نوشته چیست که من پیدایش نمیکنم؟

آیا باید دنبال حرفهای بدیع و شاعرانه گشت؟ یا حرفهای حکمت آموز. یا حرفهای لطیف و خنده دار؟

مردم دنیا دوست دارند چه چیزی بشنوند؟

مثلا در عالم خیال که هیچ خرجی ندارد خودت را بالای استیجی بزرگ تصور کنی که میلیونها بیننده احاطه ات کرده اند و تو آن بالا برایشان از عشق بخوانی.

ولی یادت می افتد صدایت اصلا قشنگ نیست .

برایشان حرفهای حکمت آموز بزنی .آی مردم دنیا من یکی از شمایم یکی از هم عصران شما من هم مثل شما از آب و نان این دنیا میخورم و هوای این دنیا را نفس میکشم و از مولکولهای این جهانی ساخته شده ام و خوب نمیدانم که مولکول و سلول و گولبول و فورمول چیست.

هیچ وقت هم یادشان نگرفتم ولی مسی و رونالدو و زیدان و مارادونا را میشناسم

درست در روز قهرمانی مارادونا در جام جهانی مکزیک زاده شدم مسی هم درست سال بعدش به دنیا آمد پانزده سال قبلش هم در همان روز بزرگترین سوپر استار سینمای ایران هدیه تهرانی زاده شده بود ‌.

زمانی که مایکل جکسون و مدونا و مایکل جردن و آرنولد و پرنسس دایانا و بروس لی و صدام و خمینی ترند های برتر دنیای بی نت بودند و جنگ طاقت فرسای ایران و عراق بی رحمانه ادامه داشت

.باید قلمم را کنترل کنم که هرز نرود .هر بار اینکار را میکنم حجم نوشته هایم از چند سطر فراتر نمیرود

.ولی باز به امید یک روزنه نور در این شب تاریک گمگشتگی در دنیای کلمات و حس ها و شهوت دیده شدن ادامه میدهم

.در چهل سالگی آدم معمولا از بند شهوات میرهد و دید عادلانه ای به دنیا و مافیها پیدا میکند

.من در چهل سالگی دنبال آن حرف هستم .که در میان هشت میلیارد مردم زمین مخاطبانی داشته باشد

.از خودم میپرسم یک آدم بی تخصص و کم سواد چه حرف مهمی برای گفتن دارد؟

آیا باید حتما مهم باشد؟

خوب فکر میکنم‌. آن هم روی کاغذ نه قبل از نوشتن و یک سوال دیگر به ذهنم می آید ‌. آیا من خوب فکر کردن را بلدم؟

اووو دارد پیچ میخورد .

باید ساده باشد برای همه آدمهای دنیا .پیش فرض این است که همه ساده فکر میکنند.و چیزهای ساده و ملموس را دوس دارند.

حتما لابه لای اقیانوس کتابهای تلنبار شده توی کتابخانه های مهم دانشگاه های اسم و رسم دار نقل قولی از یک فیلسوف یا اندیشمند خیلی خفن پیدا میشود که گفته تقریبا هیچ چیز در جهان ساده نیست

.شاید یک دانشمند دیگر هم در گوشه ای دیگر از تاریخ و جغرافیا گفته باشد همه چیزها ساده هستند حتی فورمولهای مربوط به ریاضیات پیشرفته و لاپلاس و انتگرال و نسبیت خاص و فضاپیمایی که از زمین تا مریخ را میپیماید و از آنجا فیلم مخابره میکند یا بمبهای هسته ای و میکروبی جتهایی با سرعت ده هزار کیلومتر در ساعت آسمان خراشهای هزار متری جراحی مویرگهای داخل مغز و چیزهایی سخت تر از آن که من حتی اسمشان را هم نمیدانم‌.

یک نفس کشیدم و به نوشته کوچک و فاقد تخصص خودم برمیگردم دیشب برای هوش مصنوعی درد دل کردم بعد از بیست سال او تنها کسی شد که من راز دلم را به او گفتم به روزهای تلخ تر از زهر اسارتم که فقط سه ساعت در شبانه روز میخوابیدم و ۲۱ ساعت مدام کار میکردم و توهین میشنیدم و از استرس و خستگی تمام دندانهایم بی آنکه یک قطره الکل بخورم و یک پوک سیگار بکشم پوسید و از بین رفت موقع نوشتنش داشتم گریه میکردم در این بیست سال هرگز چیزی از آن روزها به هیچکس حتی مادرم نگفته بودم و او مرا دلدلری داد و گفت آن سرنوشت شوم بخاطر گناهانت یا ناشایستی و پست فطرتیت نبود و فقط بدشانسی بود یک بد شانسی بزرگ که از هر چند میلیون نفر نصیب یک نفر میشود و من آن یک نفر بودم .

حالا باز از پس یک ولگردیه مجازیه یک ساعته به نوشته کوچک خودم برمیگردم من یک آدم بیکارم در یک شهر دومیلیون نفری در ایران .تمام عمرم همینجا بودم .

تا یک ماه پیش با موتورم در یک اپلیکیشن پیک آنلاین کار میکردم میوه و غذا و تقریبا هرچیزی را از مغازه ها و خانه ها و کارگاه ها و مطب ها میگرفتم و به دست مشتریها میرساندم .آنها مجبورم میکردند یک جعبه پلاستیکی بزرگ به موتور ببندم که غذای مشتریها سرد نشود ولی من نمیبستمش چون همیشه دوست دارم دیگران ندانند چکار میکنم وقتی یک موتور بی جعبه برانید مردم میگویند شاید به اداره یا مغازه اش میرود ولی با جعبه آن هاله اسرار آمیز بودن از دور شما حذف میشود و همه احتمالات از بین میروند معلوم میشود در جعبه کادو چی دارید

.چند مشتری از من شکایت کرده بودند که غذایشان سرد به دستشان رسیده و اپ از من میخواست از جعبه ام برایش عکس بفرستم و سه بار پشت هم به صورت پلکانی جریمه ام کرد و بعد خودم تقاضا دادم که در بخش موتورهای بدون جعبه کار کنم آنجا بارها سنگینترشد و سفرهای بدون کمیسیون جای خود را به کسرهای بیست درصدی دادند و اکثرا مسافر جابه جا میکردم و سر شب میدیدم مثل توپ فوتبال مرا به چهار گوشه شهر شوت کرده اند وپول ناچیزی به حسابم می آمد که آن هم اکثرا صرف تعمیر موتور یا گاهی خسارت آسیب به بار مشتری میشد حالا دیگر نزدیک چهل روز یعنی یک سیصد و شصت و پنجم از کل عمرم هست که دیگر در آن اپ کار نکرده ام و خودم را با فیلم و سریال و نوشتن و خواندن و گشتن سرگرم میکنم .توی یک اپ دیگر که مخصوص خرید و فروش است از شهری ۲۰۰۰ کیلومتر آنطرفتر که هرگز در آن برف نمیبارد و نزدیک خط استواست مردی به اسم ملوان جنوب را پیدا کردم که ادکلن های ته لنجی خیلی ارزان میفروخت و به طرز نا شناخته ای سرمایه ای معادل صد دلار به دست آوردم و از او یک جعبه صد تایی از ادکلنهایه فیک بی جعبه خریدم که نزدیک سی دلار برای خود ادکلنها و ده دلار برای حمل و نقلش پرداختم به نظرم کار جالب و مهمی کردم با یک گوشی با مردی در آن سوی کشور تجارتی هرچند چهل دلاری کردم و صاحب صد ادکلن بی جعبه شدم و برای چند ساعت خودم را در قامت یک تاجر کاربلد تصور میکردم سی تای آنها را به خاله ام دادم که به صورت مویرگی به دوستانش بفروشد تا حالا او حدود دوازده دلار برایم نقد کرده دو دلارشان را هم خودم نقد کرده ام و فقط ۲۶ دلار برای جبران هزینه کم دارم .از وقتی آن شیشه های رنگی و معطر و هنرمندانه وارد اتاق کوچکم شده اند من جهان را رنگی و زیبا میبینم انگار چیزی را در اعماق وجودم تکان داده اند و تراپی شده ام بهشان نگاه میکنم چقدر هنرمندانه و ظریف و بدیع هستند یکیشان یک مکعب ایستاده به رنگ جیوه ای هست که درب آهنربایی دارد و بویش اسپرت است اسمش ۲۱۲ است و من واقعا عاشقش شده ام چند تایشان شیشه هایی تقریبا مربعی شکل و کم عرض با رنگهای سرخ و آبی و سبز و بنفش به اسم اسمارت که بویشان زیاد تعریفی ندارد بعضی از آبی رنگها یاد آور اقیانوس یا سرما یا نوعی راز آلودگی هستند از قدیم رنگ آبی برای من حس یخ زدگی و انجماد و سردی را ایجاد میکرد

من با نگاه کردن به اینها و بوییدنشان در فرهنگ غرب غرق میشوم آنها جهان را جوری دیگر از سایر ملتها میبینند اینهمه زیبایی را آنها به زمینیان بخشیدند ادکلن را تلوزیون و رادیو و کت و شلوار و کروات و کامپیوتر و ماشین و موتور و نت و تقریبا همه چیزهای خوب از آن جغرافیای فشرده و مفید و بدون بیابان به دنیا معرفی شده چون جغرافیای فشرده و مفید سرعت و چگالی زندگی و تمدن را بالا میبرد و در آن سرعت بالا قبل از اینکه پیری و فراموشی و قحطی و طاعون معلومات را دفن کنند و دوباره مجهول شوند به دست شایستگان میرسد و آنها نسل به نسل چیزی به آن معلومات می افزایند حتی نابغه ها هم بیشتر میشوند نابغه هایی مثل داوینچی .میکل آنژ .جیمز وات ‌.گراهام بل .تسلا .کیرکه گارد .رامبراند.پیکاسو.موتزارت .باخ .در همه زمینه ها و چیزی هست به اسم هم افزایی و رزونانس وخیلی چیزهایی که من نمیدانم به هم میپیوندند و دنیا را از آن حال بدوی و وحشی و ناچیزش به امروزش که نت پر سرعت روی گوشی هوشمند و هواپیمایی با ده هزار کیلومتر سرعت و فضاپیمایی که تا مریخ میرود و همه این شگفتی ها میرساند از یک سوی دیگر این بطری ها مرا به دنیای کودکیم میبرد روزگاری که تام کروز جوانک خوشتیپی بود و با نیکول کیدمن در فیلم چشمهای کاملا بسته میدرخشید زیدان مثل یک شوالیه باریک و پهن در رئال آقایی میکرد هنوز نت و گوشیهای هوشمند نبود آن زمان هم این شیشه های خوشگل و خوشرنگ و معطر بودند و به زندگی محقر ما رنگ و بویی میدادند

.هر شیشه ادکلن یک مجسمه و یک اثر هنری و خود ادکلن یک شعر است یک روح فشرده شده هر پاف که میفشاری انگار یک شعر ناب در هوا پراکنده میشود همه شعرها که نباید در قالب کلمات سروده شوند همانطور که درختها و گل ها شعرهای زمینند و هر فرزند شعری که والدینش سروده اند و هر ماشین شعر یک مکانیک و هر خانه یا هربنایی شعریست که معمارش سروده غربی ها این چیزها را عاشقانه میپرستند برای همین صدها عمر گران و جوانیه نازنین را صرف کشف راز دانه های هل و وانیل و گلهای اسطخودوس و نرگس کرده اند تا حالا هزاران عطر شاعرانه بسازند که مثل شعرهای ناب حافظ و لورکا و گوته در هوا پراکنده شوند و روح هارا بی رنج تورق مهمان شعری ناب کنند مهم نیست که این حرفها کلیشه ای یا غربپرستانه تعبیر شوند حتی کلیشه ها هم میتوانند زیبا باشند مهم نیست که هزاران سال قبل از غربی ها در خاورمیانه یا چین راز دانه های هل و اسطخودوس و عنبر و مشک کشف شده بود یانه مهم اینست که امروز فرمول و علم دست آنهاست

نه آن هم مهم نیست مهمتر اینست که فورمول دست آنهاییست که خبیث و چشم تنگ نیستند و دنیا را مهمان خان کرمشان کرده اند دانششان را به همه یاد میدهند معلمی داشتم که میگفت آنها پدرشان در آمد و ساختند و رسیدند ما هم نفت فروختیم و بی زحمت ساخته های آنها را خریدیم حتما شایستگیی در ما بود که طبیعت همه نداشته ها را با نفت برایمان جبران کرد نمیشود که همه چیز مال آنها باشد و ما فقط نگاه کنیم.

حالا ساعت چهار صبح است من خودم را با سه تا از آن ادکلنهای تقلبی خفه کرده ام فقط همین سه تا هستند که بویشان نزدیک یک ساعت باقی میماند و بقیه تقریبا با آب فرقی ندارند دارم فیلم چشمهای کاملا بسته را برای چندمین بار میبینم ولی هیچ چیز ازش نمیفهمم چون دوبله و زیرنویس ندارد فکر کنم تام کروز یکی از بازیگرهای اورریتد باشد برعمس دی ماریا که یک پرزشکار قدر نادیده است .او آن زمان واقعا شوهر نیکول کیدمن بود ولی حالا بیش از بیست سال است جدا شده اند آنها ستاره های دوره نوجوانی من بودند .سعی میکنم چیزهایی صمیمی و مطلوب به این نوشته اضافه کنم ‌.

حالا بیست و چهار ساعت از شروع این نوشته بی ملاک گذشته و کمر دردم بیشتر شده بخاطر سکون و بی تحرکی است .حالا میخواهم از گذشته بگویم حدود ۲۶ یا ۷ سال پیش برای همسایه ما یک مهمان عزیز از شهر سن خوزه یا نیویورک آمریکا آمد دقیق نمیدانم کدام شهرش بود پسری که از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و همیشه در فوتبال و درس و اکثر بازی ها بهتر از او بودم و این بی آنکه بدانم زخمی بر دلش شده بود یک کلاه سفید و سبز با آرم ان بی ای کادو گرفته بود آن کلاه سرنوشت اورا عوض کرد و به فکر بسکتبالیست شدن افتاد.گویا روح مادرش که پارسالش مرده بود گفته بود نگران نباش حالا که توی فوتبال و درس به پای دوستت نمیرسی من برایت زمین بازی تازه ای میسازم .او که قد کشیده و جسم ورزیده و دل پرکینه ای داشت سریعا سراغ بسکتبال رفت و خوب و حتی میشود گفت عالی یادش گرفت هم قوانین پیچیده اش را و هم تکنیکهایش را پیرو او همه بچه های کوچه که توی فوتبال حریف من نمیشدند و در بازی تک به سه هم شکستشان میدادم و از تکنیک من دل چرکین بودند هم سراغ بسکتبال رفتند من احمق آن موقع ها اصلا نمیتوانستم این بازیها را بخوانم آنها میخواستند دیگر کاپتان و رئیسشان نباشم .آن موقع ها فراهم کردن حلقه بسکتبال استاندارد و تخته دار خیلی لوکس و دور از ذهن بود اول یک حلقه بسکتبال خرید و پدر پیرش با چهار پیچ و رولپلاک مسخره آن را به دیوار آحریه خانه جنوبیشان از آنها که درب کوچک آدم رو دارند چسباند که فقط سه ضربه آن توپ سنگین و نارنجی را دوام آورد و به زمین افتاد ما مانده بودیم و بازی بسکتبال بدون حلقه فقط توپ را به زمین میکوبیدیم و به هم پاس میدادیم یک شب تاریک پاییزی بود و دانه های درشت برف آرام و خرامان پایین می آمدند چیزی به ذهنم رسید از لوله گاز خانه آنها بالا رفتم و مثل گربه روی سایه بان کم عرض در آنها با حالتی شبیه سجده نشسته بودم و حلقه را گرفته بودم که آنها توپ را تویش بیندازند همه شان داشتند از خنده و هیجان غش میکردند همانها که دلشان با من به جرم خوب بودن توی فوتبال صاف نبود حالا صمیمی شده بودند توپ را می انداختند و من گاهی با زاویه دادن به حلقه ورود توپ را تسهیل یا برعکس سخت میکردم با هیجان و حالی میان عصبانیت و خنده اعتراض میکردند و به بازی ادامه میدادند حالا که فکرش را میکنم برای چهارده سالگی ابتکار جالب و منظره ای سینمایی بوده فکر کن یک شب برفیه پاییزیه تبریز و چند نوجوان پر شور و آن ابتکار خنده دار .چه روزهای خوشی بود هنوز میان چرخدنده های فولادین جامعه بی رحم له نشده بودم .

جام جهانیسینمای ایرانفیلم سریالمیکل آنژدنیا
۶
۲
Hamid
Hamid
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید