-سلام عزیزترینم، خوب میدانی دیگر وقت رفتن است، لطفا اشک هایت را به نشانه ی سوگواری بر قلب پاکت سرازیر نکن. نگزار این اشک ها زیبایی قلبت را در خود حل کند و بشوید. من هم میروم و این است که ماندنم و بودنم را زیبا میکند و به آن معنا می بخشد. میدانی آخرش همیشه انقدر هاهم شاعرانه و زیبا نیست. بارانی که این همه برایش شعر گفتن و مبالغه و تشبیه و هزاران ارایه ی دیگر برایش به کار بردند در آخر در زمین چرکینی فرو رفت که همگان از آن نفرت دارند. طلوعی که آن را شاعرانه و نوید شروع خواندند عبور کرد و غروبی پر غبار شد که هزاران دل درمانده و مستأصل را گسست و موجب غمی شد به وسعت آسمان. من هم باید بروم. میدانی این غم بود که مارا باهم آشنا ساخت. این غم بود که آغوش مارا باهم محرم کرد. و اوج زیبایی تاروپود احساسات ما زمانی بود که از غم جز هم پناه دیگری نداشتیم. متاسفم حالا که میروم هم جز غم برایت چیزی به عنوان ارمغان ندارم. لعنت به این روح منقطع و این کالبد بی توان و بی رمق که با رفتنش جوانه غم را در قلبت می پروراند. البته حالا تنها چیزی که مایه ی آرامش و شادی ام میشود همین اندوه است. میبینی؟ پارادوکس و تناقض دوست داشتنی است. شادی بر اثر اندوه و اندوهی شادی آفرین. شاید بپرسی چرا؟ من همیشه دوست داشتم به یادم باشی و غم، مرا یاد تو می اندازد. و چیزی که تا دلت بخواهد در این دنیا زیاد است غم و اندوه است. و این یعنی تو همیشه به یاد من هستی!
نمیدانم شاید روا نیست که آخر نامه بنویسم به یادم باش، چون غمت را نمیخواهم. خداحافظی هم نمیکنم شاید چون زمانی که داستانی تمام میشود داستانی دگر رنگ میگیرد. پس مراقب به زیبایی هایت باش. رنگین ترین ِ این منِ خاکستری.