هنر.
میخواهم از هنر بگویم. میخواهم شرح کنم که هنر چقدر میتونه بی نقص باشه!
حتی اگه قرار میبود یک نفر ، تمام نقص های پیرمردی که در درون سطح های زباله دنبال تکه های گمشده ی رویاهایش بود را روی بومی زخمی و خاکی، بکشد باز هم زیبا و دوست داشتنی میشد. اگه قرار باشه شاعری درمانده و مستأصل از انبوهِ اندوه کودکی تنها که گیسوانش از نا امیدی خاکستری پوشیده است شعری بنویسد باز هم دوست دارم آن شعر را بخوانم و درونش غرق شوم. اگه قراره باشه نوازنده ای تمام زخم هایش را به نت های موسیقی تبدیل کند باز هم آهنگی شنیدی و بوسیدنی میشود. هنر، حتی اگر با غم و زخم و درد و عیب و نقص هم تلفیق شود باز هم زیباست. یاد پاییز چندین سالِ قبل می افتم که مادربزرگ هنور هم زنده بود. باهم به انبار پشت خانه ای که حالا به فراموشی سپرده شده است رفتیم و چند سیب برداشتیم. سیب ها له شده بود. با خودم گفتم شاید اینجا انقدر تاریک و سرد و هراس انگیز بوده که سیب ها از فرط اندوه به این روز افتاده اند. اما مادربزرگ آنها را مهمان آغوش گرمش کرد و با ظرافت تمام پای سیب بی نظیری درست کرد. هنر آشپزی او انکار ناپذیر بود. با خودم گفتم چگونه از آن سیب های غمگین این پای سیب محشر را خلق کرده؟
مادربزرگ هنرمند بود. میخواستم مثل او باشم. از مذموم ترین چیز ها شاهکار بسازم اما تمام وجودم از انجام این کار عاجز بود. میخواستم هنرمند باشم. اما از اقبال ناشایستم به بزرگ ترین هنر جهان ذره ای تسلط نداشتم. هنر زندگی کردن.